به شکل دیگری از هست فکر میکنم !
به شکل دیگری از هست فکر میکنم !
شنیده ام که گاهی باید سکوت کنی ! بدیهی است که وقتی کار به جایی میرسد که توضیح دادن بیفایده است , مجبوری سکوت کنی ! اما یک وقت هایی با این که میدانی هرچقدر یبشتر حرف بزنی خالی که هیچ ! پـُر میشوی ! میرسی تا مرزِ انفجار ! اما انگار سر لج بیفتی , انگار قصد کنی همه ی ناگفته هایت را بگویی و بعد خودت را اماده رفتن کنی و در را پشت سرت ببندی و حتی نیم نگاهی به پشت سرت نیندازی و بروی ! بروی و گم بشوی میان ازدحام مردم , دور بشوی ! انقدر دور که هیچکس حتی تو را به نام به یاد نیاورد , نمیدانم ! نمیدانم کدام درست تر است , میمانی بینِ سکوت و شکستن ! گاه میدانی همین سکوت سرشار از ناگفته هاست , میدانی که در این سکوت حقیقت نهفته است , اما باز هم دلت نمیخواهد ساکت شوی , دلت نمیخواهد حرفی بماند به دلت ! انگار عزمت را جزم کنی که تمامِ پل های پشت سرت را خراب کنی , همین میشود که در برابر بعضی ادم ها انگار شجاع تر باشی , انگار قدرت بیشتری برای پاسخ دادن به رفتار به ظاهر ناصحیح از دید خودت داشته باشی , این میشود که هرچی دوستی و رفاقت را زیر پایت میگذاری و به حرف زدن اکتفا میکنی و میدانی که رفیق اگر رفیق باشد , درد و دل و گلایه و دلخوری را قضاوت نمیکند و اگر رفیق نباشد که بگذار تا در اشتباه باقـی نمانده باشی...
+ هر انچه که بودم هیچ ! این بار فقط شعـرَم !
+ میشه ! باید بشه...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |