و شب سرآغاز دلتنگی است !
و شب سرآغاز دلتنگی است !
دیشَب که از خواب بیدار شدم , ساعَت "سه" صبح بود , خواستَم دوباره بخوابم که دیگه خوابـَم نبرد , سردرد نمیذاشت که دوباره بخوابـَم , چراغِ کنار تخت رو روشن کردم و تو نورِ کمش نشستم رویِ زمین , به دور و برَم نگاه کردم , به کتاب خونه و کتاب های توش , به فیلم هایِ چیده شده یِ کنار میز . ساعَت بدی بود , حتی نمیشد با کسی حرف بزنی , یا پیامی بفرستی برایِ کسی و بگی که چقدر آشفته ای , سرمو چرخوندم و خوب به دور و برَم نگاه کردم , در حیاط باز بود , بلند شدم رفتم تو ایوون وسطِ تاریکیِ شب نشستم , وقت مناسبی برایِ هیچ کاری نبود , یه زمان هایی هست مثلِ "سه" صبح که آدم از همیشه دلتنگ تره , که هرچی دور و برتو نگاه کنی تاریکیه و تنهایی , که هرکاری میکنی تنهایی , و بدتر اینکه , "تنهاییتو "...نمیتونی با هیچ چیزی پـُر کنی !
+ تو نیستی و یکسره اُردی جهنم است !
+سر من درد که نه میلِ شکستن دارد !
+ :)
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |