293
293
شب، وقتِ خواب، صدای پوتین هایش را شنیدم که در حال عبور از کوچه بود. پتو را طوری از روی تنم کنار زدم که پرت شد به گوشه ای. برای اولین بار بود که می توانستم چنین تصویری را ببینم. نگه بانی و نگه داریِ یک سرباز از خانه خانه ی این منطقه. پرده ی پنجره را در دستم مشت کردم و دست دیگرم را روی شیشه گذاشتم. نباید پنجره را باز می کردم. حواسش پرت می شد. حواسش اگر پرت می شد بد می شد. حواسِ یک نگه بان و نگه دار را نباید پرت کرد. خیانت است. یک خیانتِ بزرگ. پاهایش محکم عقب جلو می رفت. اسلحه اش را طوری در دست گرفته بود که فکر می کردی امکان ندارد از دستش بیفتد. فکر می کردی جدا شدن دستش از اسلحه اش، چطور می شد؟ عشق می گفت این اسلحه با همان دست جدا می شود. حواسم به دستش بود و از نگاهش غافل شده بودم. چشمش می چرخید. مثل کسی که می خواهد کاری کند و قبلش باید از نفهمیدن هیچ جانداری، باخبر شود. البته نباید می گفتم مثل، چون او، خودِ کسی بود که می خواهد کاری کند و داشت به خوابِ همه یقین می بست. صورتش را رخ به رخِ آسمان کرد و لبخند زد. لبخندش را دیدم. نیمی از آن تاریک بود اما دیدم. قدم زدنش را دوباره شروع کرد، این بار به سمتِ اولِ کوچه. داشت می رفت؟ دیگر نمی دیدم. حتی پنجره را باز کردم و سرم را بیرون بردم ولی دیگر نمی دیدم. رفت؟ پس کارش چه؟ واقعا نمی خواست کاری بکند؟ آهی کشیدم و پرده را مرتب کردم.
صبح، بابا دو نانی که خریده بود را روی سفره گذاشت و گلِ سرخی را هم رویش. ما از گل سرخ به او نگاه کردیم و از او به گل سرخ. بعدِ اینکه لبخند زد و گفت "دمِ در دیدم. دمِ در همه ی خانه های کوچه گلِ سرخی بود." فهمیدم که امشب، نباید بخوابم.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |