282
282
از بعدِ آن عصرِ غم انگیز اردی بهشتی که با بغض پناه آوردم به اتاقم، آدمها یک جور دیگر شدند. مامان. مامان. او اصلاً انگار فقط من را دارد. در قابِ چشمهایش فقط تصویرِ من است. انگار بغضِ کمبود توجه که ترکید، فهمید که من، هنوز هستم. ازش سپاس گزارم. بخاطر دیروزی که وقتی بیدار شدم پلاستیک بزرگِ الیاف را بالای سرم دیدم. بخاطر امروزی که وقتی بیدار شدم و او از بیرون آمد، پارچه ی گل گلیِ زیبایی را نشانم داد و گفت میخواهم این پارچه یک پیراهن برای فاطمه سادات بشود و یک لباس هم برای تو. بلوز می خواهی یا شلوار؟ و من فقط دل دل می کردم بگویم پیراهن، پیراهن چین دار. و گفتم. گفتم و او هم لبخند زد. اصلاً من، یعنی پیراهنِ بلندِ چین دارِ گل گلی. مامان، حالش را به من گره زده. توجهش، من را می برد به آسمان. توجهش، من را پیشِ خداوندِ جان می برد. آنقدر نزدیک، تا در گوشش بگویم" مامان را دوست دارم. بخشیدم، همه شان را. زیادِ زیاد دوستشان داشته باش". از بعدِ آن عصرِ غم انگیزِ اردی بهشتی که با بغض، شکستم، آدمها به خودشان آمدند و من فهمیدم، بالاخره یک جایی باید دردِ دلت را بریزی بیرون تا بفهمند. تا شاید نمی دانند و بدانند. از یک جایی دردِ دلتان را بریزید بیرون. عوض می شوند آدمها. آن هایی که نمی دانستند. بعد به آسمان می برندتان. شاید، با یک پیراهنِ چین دارِ گل گلی.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |