داستان
داستان
شب را، باز بدست آورده ام
بیدار مینشینم رو به تو
از زبان اقاقی میگویم
از روایت اتاقی بعد از تو
از صندلی، از میز
از پنجره که سرمای ندیدنت
تا مغز استخوانش را
دیوار کرده است
از چای سرد شده ات
که هنوز پا گیر فنجان است
و دلگیر و تلخ
در چشمش سقف را تکرار میکند
مینشینم همان جای همیشگی
رو به تو
به خالی حجیم روبرویم
زل میزنم
و شب، آرام
چشم هایش را رو به من میبندد
این داستان هر زندگی من است
که یکی نبود
و نیست...
تقدیم نمیشود!
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |