آبی
آبی
دلت آبیست
به دریایی در آسمان مانی
که هر صبح می آید
و هر شب پیش شبتاب می ماند
دلت تا بیکران رفته
همان جا که کسی در انتظار
تار و پود خاطراتش را می شکافد
باز می بافد
و همین بس که تو را آبی می بینم
و همین کافیست که دلت دریاست
و همین فردا که چشمانت را بگشایی
برای آسمانی در دلت لبخند می چینی
همین بس که تو را در شعرم دارم
همین خوب است که نامت میخوانم
فصلی پر از باران نزدیک است
سلامی بس شگرف از تو
دلت آبیست، دریایی.
سلام، تمام شعر من این بود
ولی،
سر سطری دگر؛
از نو...
تقدیم به یک :) .
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |