شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در اتوبوس، باخ گوش میدهم. قطعهی غمگینیست. مرا اما میبرد به دو جا. جایی که این قطعه ازش آمد و جایی دیگر که همان فرودگاه امام است. مامان و بابا را میبینم آن پایین، پایین پلههای برقی که مرا لحظه به لحظه بهشان نزدیکتر میکند. بعد خودم را توی بغلشان میبینم. کمی بعدتر خودم را در ولیعصر میبینم، درختان سبز و بهاریاند و هوا آلوده نیست. نزدیکیهای تجریشیم. تنها نیستم.
همه چیز خیلی سریع اتفاق میافتد. این رویابینی حین بیداری را میگویم. آنقدر سریع که روحم لحظهای از جسمم سفر میکند. اشکهایم سرازیر میشود هر بار. از شوق دیدار لبریز میشود جام وجودم. تازه میفهمم همین تکه شعر کلیشهای و ساده یعنی چه. تازه میفهمم همهی جهان یک سمت است و سمت دیگر لحظهی دیدار است. چه دلتنگم، چه بیصبرم، چه زمان نمیگذرد. این پنجاه روز را چهطور دوام بیاورم؟
عنوان از فریدون مشیریست طبعن.