تلخم
تلخم
یک جایی باید تلخیها تمام شوند. یک جایی باید کنترل ذهن را در دست گرفت و بهش یاد داد که فکر نکند، که اینطوری فکر نکند. یک جایی باید باشد که بشود در آن آرام گرفت و نگران نبود. گمانم دارم مریض میشوم. بیشترش گمانم این است که شاید تحمل این همه سختی را به تنهایی دیگر ندارم. شاید زیادی لوسم کرده مامان. دوست دارم بخشی از بار را که روی شانهی ذهنم است، بگذارم زمین.
عصبانیتام هنوز فروکش نکرده. شاکیام از محیط کار، از استاد بیکفایت بیرحمم که انسانیت این همه برایش بیارزش است. از خودم هم عصبانیام که کارم شده شکایت کردن و شلاق خوردن و فکر راه چاره نبودن. در آستانهی تسلیمم و فقط ظاهرم را حفظ میکنم با رفتن به جاها و ایونتهایی که این چند روزه تنها راهیاند که کمک میکنند زمان بگذرد.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |