در هوایت بیقرارم روز و شب
در هوایت بیقرارم روز و شب
بیقرارم. بیصبر و قرارم. بی تاب و صبر و قرارم این روزها. بی هر کلمهایام که معنای ایستایی یا آرامش بدهد. مینشینم به تماشای فیلمهای فرهادی. هر بار حسرت میخورم به این که چهطور کسی مثل او توانسته ادامه بدهد، با آن همه ایدهی خوب. و چرا من فرصتش را ندارم. چرا اصلن من این همه سرگردانم. در تماشای چندبارهی «جدایی» اشکهام امان نمیدهند. از دیدن پیرمرد پیر و ساکت، فقر آن زن و مرد، جدایی پدر و مادر دختری در سن بلوغ و غم و استیصال آن دخترک خردسال. امشب با دیدنش بیشتر از همیشه اشک ریختم. شاید لحظهای از خودم بدم آمد که چرا اینجا هستم. نه که اینجا در ناز و نعمت باشم. سختتر است زندگیام از شرایط ایران. اما فکر میکنم شاید اگر بودم، میشد کمکی داشته باشم برای کسی، سهمی را ادا کنم.
دلتنگم و بیقرار دیدار مامان و بابا. توی آزمایشگاه با اوضاع پیشآمده ناامید و دلسرد و خشمگینم. حرفهام توی دلم مانده. وقت سشوار کشبدن موهام وقتی گرما به سرم میخورد و صدایی بلند و ممتد گوشم را پر میکند، خودم را میشنوم که دارم فریاد میزنم و از حقم در برابر استادم دفاع میکنم. از طرفی آنقدر دلسردم که توانایی مبارزه برای همین چند ماه باقیمانده در این آزمایشگاه فعلی را ندارم تا تلاش دو سالهام ثمری بدهد. گاهی از خودم میپرسم ثمر چیست معنایش برای من؟ مقاله؟ مدرک؟ پول؟ زندگی خوب در آیندهای که هنوز نیامده؟ پس تکلیف این غم و اشکهای حالای من چه میشود؟
همینقدر میدانم هیچ لحظهای آنقدر که حالا حالم بد است، حالم بد نخواهد شد. میدانم که نوشتن دارد به تخلیهی روح خشمناک و غمگینم کمک میکند. میبینم که دارد خون کثیف از رگهایم بیرون میرود. این میان بیتابیام تا ایران و دیدن مامان و بابا و بغلکردنشان تمام نمیشود. این جهان بدون حضور آنها، لامکان شده برام. از سی و یکسالگیام میترسم شاید چون احساس دختر سیزدهسالهای را دارم که گیج احساسات بلوغش است اما نمیداند چهطور باید باهاش کنار بیاید.
آخ که چهقدر بیقرارم.