من که من نیست دیگر.
من که من نیست دیگر.
به نظرم استقلال فقط در تنهایی زندگی کردن نیست. البته که برای من تا حد زیادی استقلال معنا پیدا کرده. اینکه تنهای تنها باشم و فکر همه کاری با خودم باشد، از اوضاع مالی، تا بیماری و اوضاع کار و دیگر چیزهای ریز و درشت، همهی اینها یعنی استقلال. اما جایی گمانم هست که استقلال تمام و کمال میشود و آن وقتیست که تو برخلاف تمام جریانهای رایج اطرافت، برخلاف کلیشههای از پیش تعیین شده، برخلاف تمام آن درستهایی که در دنیا وجود دارد و اغلب تو برای مثال از نزدیکان مورد اعتمادت یادگرفتهایشان، تصمیم نهایی با تو باشد. این یعنی استقلال محض. یعنی جایی که تو تو باشی و دیگر قرار بر شک نباشد، قرار بر نگرانی مهر تأیید گرفتن از همان اطرافیان معتمد که در گذشته همیشه بهت مشاوره دادهاند.
برای من؟ من هنوز در این مورد، وابستهام انگار. این هم البته بخشی از محافظهکاری شدیدیست که در من نهادینه شده و خب، من را تعریف میکند. قرار بر انتقاد از خودم ندارم. امشب خیلی خستهام و دوست ندارم به خودم سخت بگیرم. اما حقیقت است که بخش بزرگی از این خستگیام ناشی از همین وابستگیام است، همین محافظهکاری. گاهی باعث میشود خودم را در نظرم آنقدر کوچک کند که حتا کارهای بزرگم به پشیزی نیارزد و رد شوم، در همین امتحان سخت هر روزهای که از خودم میگیرم و بیرحمانه ادامهاش میدهم، بیهیچ امکان برای تلاش دوبارهای.