صبح که رفتم همایش، میز ثبت نام همونجوری که گفتم بود. حس بدی داشتم که بی برنامه رفتم ولی بعد اونقدر همه چی خوب بود که فراموش کردم. موقع ورود بهم یه برنامه همایش و یه کتاب کودک به اسم احمد آقا دادن. فکر کردم کتابه یجور یادبوده. بعداً که یه نگاهی به برنامه انداختم فهمیدم قراره نقد و بررسیش کنیم. برنامه چهل دقیقه دیر شروع شد و منم همونقدر دیر رسیدم. به موقع رسیدم! با ترس و لرز یه گوشه نشستم. سالن خیلی کوچیکی بود و معلوم بود همه حساب شده اومدن. اول از همه رئیس دانشگاه اومد حرف زد (سخنرانی نکرد درست حرف زد خوب هم حرف زد!) بعدش دکتر خسرونژاد عزیزم اومدن و صحبت کردن. دکتر خسرو نژاد به شکل عجیبی منو یاد الف های پیر و سالخورده میندازه... باریک و لاغر مردنیه و سر و صورت بی مویی داره. مثل نژاد آدمی نیست. باید ببینیدش... یه خلاصه از فعالیت های ده سال اخیر مرکز مطالعات ارائه کردن (دهمین سالگرد تأسیس مرکز مطالعات بود) و بعد اساتید دیگه صحبت کردن. بین تمام اساتیدی که صحبت کردن، خانوم دکتر جلالی و دکتر حسن لی و دکتر حجوانی خیلی عالی بودن. خانوم دکتر جلالی رشته ی ادبیات کودک و واحدهای درسیش رو توی کشورهای انگلیسی زبان بررسی کرده بودن و من هم با کمال افتخار خیلی هاشو بررسی کرده بودم. دکتر حسن لی... وای... سر صحبت های دکتر حسن لی اشکم دراومد. درباره ی ذوق ادبی بود. مثلاً اینکه بچه های ادبیات شیراز هرچقدر هم آسمون و درختا قشنگ باشن سرشونو بالا نمیکنن که نگاشون کنن و لذت ببرن. و دکتر حجوانی کتاب احمد آقا رو نقد کردن. احمد آقا یک بار نوشته شده بوده و بعد بخاطر ضعف داستانی توسط دکتر حجوانی بازنویسی و چاپ شده بود. خیلی ریزه کاری های جالبی درباره ی تصویرگری و نوشتن برای کتاب تصویردار یادگرفتم. بین سخنرانی ها هم دو بار وقت استراحت بود که با کیک و آب پرتقال و چای و قهوه و نمایشگاه کتاب کودک ازمون پذیرایی کردن. کتاب ها در عرض بیست دقیقه فروش رفتن و میز خالی شد. خالی خالی که نه... ولی واقعاً چیز زیادی روی میز نمونده بود. منم طبق معمول به خاک سیاه نشستم و از مقرری ماه آینده م وام گرفتم تا بتونم کتاب بخرم و بلیت برگشت بگیرم. از یه چندتا کتاب خوشم اومد و خریدمشون اما غیر از اونا سعی کردم کتاب هایی رو بگیرم که بچه های کانون خیلی امانت میگرفتن و دوستشون داشتن. شاید بعداً بتونم یه کاری روش انجام بدم. بعد از ناهار (چلو مرغ بود و آبگوشتش رو توی یه کاسه ی جدا دادن که از کل غذا خوشمزه تر بود!!) نشست هم اندیشی بود و به سالن مجاور رفتیم و گرداگرد سالن نشستیم. ابتدای نشست رونمایی از دوتا کتاب به به و جینگیلی ها بود که با کتابخوانی دوتا بزغاله ی اول دبستانی انجام شد :دی کتاب هارو دستشون گرفتن و دورتادور سالن راه رفتن و گلبرگ گل ریختن. با موسیقی پس زمینه ی یه شعر کودک. بعد از روی دوتا کتاب خوندن. به غایت ملوس و بامزه بودن. نیش همه از ذوق تا پس کله شون باز شده بود. رونمایی که تموم شد نوبت شروع جلسه بود. (عه یادم افتاد استراحت توی مسجد رو ننوشتم... خب مهم نیست!) از پنج تا دانشگاه ادبیات کودکی پنج تا دانشجو صحبت میکردن. اولین دانشگاه، دانشگاه تفت بود که وقتی نماینده شون صحبت کرد احساس کردم شرایطی مشابه ما دارن. اما مدیر جلسه گفت این ها چندان ارتباطی به اون ها نداره و بهتره حرف های مفیدتری بزنن. اونجا بود که فهمیدم... هیچکس توی یه شهر بزرگ تصورشم نمیتونه بکنه تفت یا شهرکرد چه وضعیتی داره و اگه بخوایم چیزی برای بقیه بگیم به بدبینی و دیدن نیمه ی خالی لیوان محکوم میشیم. نماینده مشهد پیشنهادات خوبی برای تکمیل واحدهای ادبیات کودک داشت و نماینده شهید بهشتی یه گزارش از فعالیت هاشون توی تهران داد. نماینده ی هرمزگان هم به تغییر سرفصل ها اعتراض کرد. فکر کنم بعدش خانوم دکتر پورگیو صحبت کرد... به قدری صحبتش محکم و قاطع و... چجوری بگم؟ با وقار و کوبنده! به همه ی کسایی که تو وزارت علوم هستن هم بارها گفت دایناسور :)) دل همه خنک شد! بعد افراد دیگه ی حاضر در جلسه هم صحبت کردن و وقتی مطمئن شدم همه حرف زدن و وقت کسی رو نمیگیرم منم اجازه گرفتم و درباره ی رشته م صحبت کردم. هیچکس نمیدونست ادبیات داستانی وجود داره. ازشون خواهش کردم به عنوان زمینه ی ادبیات کودک توی مقطع کارشناسی برش گردونن... بعد از نشست خانوم دکتر جلالی کلی تحویلم گرفت و شماره ش رو بهم داد و گفت حتماً بهش پیام بدم. گفت هوامو داره! عین جمله ی خودشه!! ظاهراً یه گروه پژوهشی داره که گفت توش برام یه برنامه هایی داره. بعدش رفتیم سوار سرویس شدیم و رفتیم باغ ارم. توی راه رگبار نسبتاً ملایمی میومد. بچه های تفت میگفتم بارون شدیده! بنده های خدا :دی بعد پیاده شدیم و توی اون هوای لطیف و خیس بهاری مشغول گشت و گذار توی باغ شدیم. کلی توریست بود. همینجور میرفتم و دنبال گوشه کنارهای مخفی باغ ارم بودم که رسیدم به یه دریاچه ی کوچیک... و دیدم بله. وضعیت اورژانسیه. خون دماغ شدم. خودمو با بدبختی از ته باغ به خروجی رسوندم و هیچکس رو هم نمیشناختم که فریادرسم باشه. دو بار مجبور شدم دستمال بچپونم تو دماغم تا تاکسی دربس گیرم بیاد و برم خونه. این بود روز اول همایش من!
روز دوم اتفاق خاصی نیفتاد و همش چرت میزدم :دی اگه چیزی یادم اومد اضافه میکنم.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |