عشق چیز پیچیده ایه. نمیشه اسم هر احساس خوشایندی رو دوست داشتن گذاشت. خواستن معنیش عشق نیست. دوست داشتن هم معنیش عشق نیست. گاهی اصلاً ما بخاطر خودمون عاشق میشیم نه بخاطر اون طرف. گاهی فقط یه دوست میخوایم... یا یه همصحبت میخوایم... که وقتی پیدا میشه و همجنس ما نیست این احساس رو با عشق اشتباه میگیریم. من هیچ چیزی رو اونقدر که باید بلد نیستم. اما میدونم این یکیو خوب بلدم. چون... اصلاً تا حالا دقت کردین فعل های من همشون حس کردنی هستن؟ خوشحالم، ناراحتم، بدم میاد، خوشم میاد، حس میکنم درسته یا حس میکنم غلطه... حتی فکرهامو هم حس میکنم و با حسم میفهمم. میدونم عشق و دوست داشتن یعنی چی. توی این مدت یعنی همین مدتی که زنده بودم و زندگی کردم داستان های پر سوز و تب و تاب زیادی شنیدم. همه فکر میکردن عاشق بودن. اما یا تب داشتن یا خودشونو گم کرده بودن یا به یه کسی معتاد شده بودن. اینا عشق نیست. نمیدونم اینکه این حرف هارو دارم میزنم زشته یا نه. یجورایی... زشته دختر از این حرفا بزنه؟ ولی وصف احساساتی که نسبت به یه نفر دارن و اسمش رو عشق گذاشتن اصلاً زشت نیست... ما وقتی یه نفر رو دوست داریم فقط یه حس نسبت بهش نداریم. اولش یه جوونه س. آروم آروم توی قلب آدم رشد میکنه و اگر بهش برسیم گل میده. درد داره، دلتنگی و غصه داره، احساس گناه داره، ولی از اونور آدم گاهی طعم آرامش و گرما رو میچشه. عشق حرص نیست... آرامش قلبه. و حرف زدن درباره ش اونقدر راحت نیست که آدم بتونه از اینکه چقدر یکیو دوست داره یا چیو دوست داره حرف بزنه. عشق یعنی "راز مگو". اکه کسی درباره ش وراجی کنه یعنی بیراهه رفته و هیچی ازش نفهمیده. یه بیت خوب قبلاً خوندم...
عشق یک مصحف مقدس بود، هر کسی دست زد به خطی از آن
من که در بین این همه عاشق، یک نفر با وضو نمی بینم
چرا "عشق" انقدر واژه ی بی ارزش و دم دستی ای شده؟
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |