ینی قلبش اونقدر گنده بود که همه ی دردارو تو خودش می ریخت
حتی گریه عم بلد نبود!
فقط می خندید
اما یه بار موقع ورق زدن آلبوم قدیمی اش ازش شنیدم وقتی با بابابزرگ نامزد بودن
بابابزرگ قرار میذاره که فقط هفته ای یک بار به دیدنش بیاد
اما بعضی هفته هاهم دیر می کرد
یا اصلن نمیومد
میخواست غرورش رو حفظ کنه ... می گفت هر چی سنگین تر رنگین تر بهتر
اون وقت ها هم که تلگرام نبود تا هی چک کنی که معشوق مغرورت کِی آنلاینه
و به آنلاین بودنش خیره بمونی بلکه کمی از دلتنگیت کم بشه ...
مادر بزرگ بدجور عاشق شده بود ... این رو از نگاهش فهمیدم ...
خندید و گفت : هر دوشنبه میرفتم تو زیر زمین یه عکس کوچولو ازش داشتم که اونجا پنهونش کرده بودم ، عکس رو می بوسیدم و گریه می کردم بعد از یک ساعت هم خودمو جمع و جور می کردم و از زیر زمین میومدم بیرون
این رو که گفت یهو یه جوری شدم
یاد تمام خودخواهی ها ،
تمام بی رحمی ها افتادم
ما آدمایی که گاهی فکر میکنیم هر چه کمتر باشیم عزیز تریم
اصلا به این فکر می کنیم که شاید عاشق بنده ی خدامان
همین لحظه ها
گوشه ای از زندگی دنبال یک جفت گوش برای شنیده شدن می گردد؟!
شاید هم به صفحه ی چت شما خیره شده و یک ساعت است سعی می کند خودش را جمع و جور کند...