شما حواستون نبود!
گوشيش كه زنگ خورد، من ديدم دستاش ميلرزه، پلكِ چشماش تند تند ميزنه، عرقِ سرد رو پيشونيش نشسته ، دكمه ي سبز و كه فشار داد، با گلوي خشك گفت " جانم؟ "
بعد آروم لبخند زد و تا اخر مکالمه ش این لبخند رو لباش بود وبعد که حرفش تموم شد دكمه ي قرمز و فشار داد.
شما حواستون نبود!
اما من فهميدم عشق، تاريخ انقضا نداره، لااقل واسه اونایی كه اهلي شدن، اونايي كه ميدونن وقتي عشق در مراجعه باشه سختيِ اين زندگي رو ميشه آسون تر تحمل كرد، ميشه وا نداد و میشه موند تا باور کنی قهرمان شدن فقط قصه نیست.
نگاش كردم، خنديد، خنديدم!
ديگه تو چشماش خستگي نبود، انگار بعد از يه مسافرت خوش آب و هوا دوباره برگشته بود سرِ كار ...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |