بگذار
آخر اسمت میم بگذارم
تا وقتی صدایت می کنم و
حواست نیست
دنیا حواسش را جمع کند
که چقدر
در تمنای داشتنت
حریص مانده ام...
یک بار هم که شده
فقط یک بار
حتی شده نقش بازی کن
مثلا تو همان عروس کوچک
خاله بازی های
کودکی ام و من
همان پسرکی که
از فنجان های پلاستیکی خالی ات
هرچه می خورد سیراب نمی شود
باشم...
باشی!
باشد
اصلا این ها هم نه
فقط به این فکر کن
شب ها که به ستاره ها
چشمک می زنی
و خوشه هایشان را
به دهان ماه می دوزی
یک نفر هست
که با نور پارافین!
روی زمین
می خوابد و انتظار دارد
فردایش
به ملاقات خورشید برود
و تو را همچون
عروس سپید پوش آرزوهایش روی کالسکه ی خوشبختی
ببیند و
بگذاری آخر اسمت میم بگذارد...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |