یادم نمیاد اولین بار درسخونو چطور دیدم اما اولین باری که شناختمش از طریق وبلاگش بود این متن رو خوندم:حدودا دو ماه پیش بود که همسایمون که تو وزارت علوم کار می کرد یه روز قبل از اعلام نتیجه ها بهمون زنگ زد و نتیجه ی منو پشت تلفن بهمون گفت، وقتی گفت رتبم 16000 شده پدرم اول ناراحت شد خودمم همینطور چون فکر میکردم باید بهتر میشدم بالاخره من تو پایتخت درس میخوندم حالا درسته که مدرسمون یه مدرسه ی دولتی بود و واقعا تعریفی هم نداشت اما من جزو زرنگای اونجا بودم حداقلش شاگرد سوم چهارم بودم چرا باید انقدر رتبم بالا میشد؟! یاد روزی افتادم که زنگ زده بودم به برنامه ی کنکور آسان است ازم پرسیدن تو آزمونای گزینه ی دو ریاضی چند درصد میزنی؟؟ گفتم حدود 10 درصد بهم گفتن با این وضع هیچ جا قبول نمیشی باید سی دی هامون رو بخری ولی من نخریدم و به تلاش خودم ادامه دادم!! نمیدونم چرا انقدر تو تست زنی ضعیفم در حالی که تو امتحانات تشریحی اصلا کم نمیارم!!! اما بعد که متوجه شدیم دوستان من که اونا هم دانش آموزهای نسبتا خوبی بودن رتبه هایی به مراتب بدتر از من آوردن پدرم احساس رضایتی نسبت به رتبم پیدا کرد و بهم گفت پسر من بهت افتخار می کنم اما خب من واقعا ته دلم راضی نبودم!!! اونایی هم که رتبشون از من بهتر شده بود برخلاف تصور جاهای بدتری قبول شدند و رشته های بدتر (!) و این بخاطر انتخاب رشته ی بد بود که به نظرم این اصلا عدالت نیست!!!
خلاصه سرتونو درد نیارم ماه بعدش نوبت به این رسید که بفهمیم کجا قبول شدیم و چه رشته ای! 150 رشته و دانشگاه انتخاب کرده بودم که بالاخره یروز قبل از اعلام نتایج زنگ خونمون به صدا در اومد!! درست حدس زدید همسایمون بود، بهمون اطلاع داد که رشته ی فیزیک مهندسی دانشگاه دامغان روزانه قبول شدم. چند روز بعدم نتیجه ی آزاد اومد فهمیدم مهندسی برق واحد تهران شمال هم قبول شدم...
ولی من تصمیممو گرفته بودم نمیخواستم از نظر مالی به خانوادم که چندان هم ثروتمند نیستن (!) فشار بیارم و البته موضوع فقط این نبود خودمم فکر میکردم که دانشگاه سراسری دامغان بهتر از آزاد تهران شمال هست و حداقل مدرکش معتبر تره به همین خاطر روزانه ی دامغانو انتخاب کردم در این بین خانوادمم تصمیم گرفتن با من بیان تا خانه ای رهن کنیم و خانه ی خودمون تو تهران رو رهن بدیم و از این طریق سودی کنیم و دیگه هزینه ی خوابگاه هم در میان نباشه پدرمم که بازنشسته هست و انتقال خیلی واسش مسئله ای نداشت. از طرفی به مشهد هم نزدیکتر می شدیم و بیشتر می رفتیم پابوس آقا. خلاصه کلی خداروشکر کردیم بخاطر لطفی که به ما داره........
این قسمتی از اون متنه به طرز خنده داری هم خوابگاه دخترا با پسرارو مقایسه کرده بود!
بیخیال از استعاره ها و تیکه های خودم استفاده نکردم!
اولین باری که باهاش حرف زدم بحث دانشگاه بود فکر کنم! منم مثل اون بچه درسخونی بودم و رتبه م هم با اون یکی شده بود با همون شرایط تحصیلی و از طرفی انتظار اینجارو نداشتم مثل برادر کمکم کرد تا کنار بیام! دروغ چرا من اونوقتا از پسرا فراری بودم زیاد حرف نمیزدم باهاش اوایل دانشگاه بود و مثبت و ترسو بودم دلیل اعتماد برای حرف هم باهاش فقط نقطه اشتراکمون و مثبتیش بود و مطمئن بودم قصدش واقعاً همدردیه و دنبال چیز دیگه نی!با آقاموشه که دوست شدم سعی کردم حرمت نگهدارم و بهش پیام ندم تا اینکه وقتی مامانم اینا اومده بودن ازش سراغ چند تا دبیرستان خوب رو گرفتم و کمکم کرد! داداشم خیلی ناراحت بود و من بدتر از اون ناراحت میشدم از ناراحتیش حالت های داداشمو که میگفتم اون هم حالت های خواهرش بهم دلداری میداد بهم گفت وقتی میره مدرسه و چند تا دوست پیدا کنه کنار میاد و غصه نخور و...! تو ی چیزایی خیلی شبیه بودیم!
پسر مودب و متینی بود در ظاهر وقتی میدیدیش ی پسر خجالتی و در برابر دخترا هول بود( اوایل ترم اول) اما موقع پیام دادن شک میکردی که این همون آدمه یا ن! خیلی پخته حرف میزد!
اون اوایل شایعه شده بود که بچه پولداره منم که وبلاگشو خونده بودم به این حرفای بچه ها میخندیدم جلف کلاسمون حسابی براش دندون تیز کرده بود! هرچند همون موقع با آقا گربه دوست شد!
روز تولدش بچه ها الکی الکی بردنش بزور که شیرینی ازش بگیرن! آقاموشه و چند تا دیگه رفتن براش کادو گرفتن منو بقیه هم رفتیم شیرینی گرفتیم که بعد که آقاموشه و آقا گربه اومدن گفتن شیرینی چیه بریم کیک بگیر بنده خدا حسابی افتاد تو خرج! نامردی اونشب هیچکس نیومد باهم عکس بگیریم هنوزم کلی حرص میخورم واسه مسخره بازی بقیه! اما از خودشو کیکش من چند تایی عکس دارم! چه داستانی شده بود خدایی! این تولد! راستش کادو تولد من غر میزدم که جدایی میاره چرا اینو گرفتن ولی قورچله میگفت این باکلاسه و شیک! آقاموشه هم که هیچوقت به حرف من گوش نمیداد تابع قورچله خانم بود!
همیشه من بیچاره بچه حساب میشم! حتی تو این چیزای کوچولو( راست میگنا ولی خب اینکه من ذهنم قشنگتر از اونا بود باید قبول میکردن)
خلاصه کل خاطرات من از درس خون همیناس
مثل ی برادر ی دوست ی هم کلاسی هرچی که اسمشه برام عزیز و قابل احترام بود و هست
روحت شاد گلچین شده خدا!