نگاه خوب، زندگی خوب
نگاه خوب، زندگی خوب
بخوام شروع کنم حرف بزنم موضوعات زیادی هست اما واقعا سخته نوشتن این همه موضوع
اون دوستم نیومدنش قطعی شده بود و من هم دیگه از خیر عروسی رفتن گذشته بودم تا وقتی که سر سفره ناهار نشسته بودم و گوشیم زنگ زد. از اونجایی که شماره سیو نبود حدس زدم شاید اون ترم پایینی مونه که بهش پیام دادم یه چیزی پرسیدم (در حالی که اصلا شماره همدیگه رو نداریم)، و با همین ذهنیت جواب دادم و حرف زدم. تا حدود ۱۰_۱۵ ثانیه ی اول مکالمه هنوز فکر میکردم اونه تا اینکه موضوع مکالمه نمایان شد و موضوع چیزی نبود جز "عروسی" !
ای دل غافل. خانم ترم پایینی مون نیست اون یکی دوستم و همسایه مونه. همون که یه سال کوچیک تره. گفت چرا نمیای و اینا. پاشو بیا ببینیم همو. خوش میگذره و فلان. منم گفتم باشه.
چون واقعا نمیدونستم برم یا نه. به شدت نیاز داشتم یکی برام تصمیم بگیره. برا همین به نرمی استقبال کردم.
خلاصه رفتیم و کلی هم شمشین کردیم. بالاخره مدت زیادی بود ندیده بودیم همدیگه رو. ماشالا چقدرم خانم شده بود. با اینکه اون حرص و شیطنت های اون موقع ها رو هنوز داشت ولی از اینکه چنین دوستی داشتم و شاید دارم راضی ام.
امروز فهمیدم دوران بچگی من، حتی بعضی شناخت هام هم تقلیدی بوده. نمونه اش همین دوستم. چون آبحیم و مامانم خیلی خوششون نمیومد منم همش میگفتم فلانه بهمانه. دقیقا یه سری حرف و تفکر کپی از مامان و آبجیم.
اما واقعا اون تو نوع خودش یه دختر فهمیده و با فرهنگه. به چیزایی توجه داشت که واقعا منِ انقدر مدعیِ فهمیدگی هم توجه نکردم.
خانواده هامون و محیطمون کاملا متفاوت از هم هست. بیست هزار تومنی که من یه هفته رو باهاش میگذرونم پول روزانه ی کافه رفتن اونه. من اگه یه هفته هم خونه نباشم شاید دلم چندان تنگ نشه برا خانواده ام. اما اون تو همون چند ساعتی هم که اومده بود عروسی وقتی مامانش زنگ زد بهش گفت دلم برات تنگ شده. در حالی که من هرگز این جمله رو برا اعضای خانواده ام به کار نبردم.
اون شبا قبل خواب مامانشو میبوسه یکم پیشش دراز میکشه بعد میره میخوابه و اومدنی عروسی باباش بغلش کرده بوسش کرده ولی من فقط وقتی که خیلی کوچیک بودم عادت داشتم به بابام شب بخیر بگم بخوابم. که جو سنگین خونه و رابطه های درون خانوادگی مون حتی مجال ماندگاری اون عادت رو هم نداد.
میخوام بگم تفاوت خیلی خیلی زیاده
اما چیزی که تو بچگی باعث میشد من زیاد ازش خوشم نیاد این تفاوت ها نبود. بلکه تفکر قرضی من بود.
تفکری که آدمای متفاوت از خودمون رو خیلی نمیپسندید، آدما رو قضاوت میکرد، و خودمون رو صاحب فرهنگی غنی میدونست. چرا که ما خانواده ی فرهنگی هستیم.
اما حالا تفکر من این نیست. من دلم میخواد آدما رو دوست داشته باشم. همه ی آدمایی که تو نوع خودشون خوبن.
و آدما خیلیاشون خوبن، اگه ما بهشون خوب نگاه کنیم:)