انگار خیلی از باید و نبایدها الکی نیستن. باید زندگی کرد. باید درس خوند. باید بود. باید نبود. ما آدما مجبوریم گره هایی که دادن دستمون باز کنیم. حتی گره های کور. انگار کنار گذاشتنی در کار نیست. انگار فراموش کردنی در کار نیست. همه چیز همزمان وجود داره. همه چیز همزمان وجود نداره. نمیشه توقف کرد. نمیشه نرفت. نمیشه کاری نکرد. باید یه کاری کرد. روز به روز دارم شبیه همه ی اون آدمایی میشم که به نظرم اشتباهن. اشتباهات مسری. مثل کوری. راستی، کوری تهش چی شد؟ اونا همه توی بایدها بودن. توی بایدها و نبایدها. جاهایی که شل میکردن. جاهایی که میکشتن. جاهایی که میمردن. اما آخرش، تو یه زندگی آشفته، دوباره مرتب شدن. باید دوباره مرتب شد. جمع و جور شد و به زندگی ادامه داد...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |