روزهای معمولی
روزهای معمولی
ده دوازده سال عددی نیست که بخواد آدم رو اینجوری منقلب کنه! سال 83 حدود 70 روز هر شب اتفاقات روز رو داخل یه سررسید می نوشتم.
صبح که بیدار شدم گوشی رو برداشتم که ساعت رو نگاه کنم دیدم ،ای وای من، ساعت 11 شده و من همچنان خوابم. در واقع صبح نبود ظهر بود. از اونجایی که دیروز یه طرح جدید گرفته بودم و همچنان به حالت معلق مونده بود کلی دچار عذاب وجدان شدم. به قول آبجیم منم کار کن نیستما. یکی از هم اتاقی های زمان خوابگاه پیام داده بود که یه چیزی رو یادآوری کنه. مامان ندا. یه دختر مهربون و خوشگل و عاشق. سال بالایی ما بود و همیشه با من خیلی مهربون بود برا همین بهش می گفتم مامانی. موقعی که مامان ندا داشت از خوابگاه می رفت. پیش من یه دفتر خاطرات به امانت گذاشت. دفتر مال حامد بود که داخلش برای ندا نوشته بود (حامد شوهر نداست). البته اون موقع هنوز عروسی نکرده بودن. صبح پیام داده بود که براش از شعرهای حامد عکس بگیرم بفرستم. خلاصه رفتم سراغ چمدون خاطرات و بسته ای که مربوط به مامان ندا بود رو در اوردم کنارش دفتر خودمم بود. یه سررسید که پر بود از مسائل ریاضی. و لابه لاش هم شعرها و خاطرات من و اون هفتاد روز. از شعرهای حامد عکس گرفتم و فرستادم برا ندا و خودم شروع کردم به خوندن خاطرات 70 روزه ی سال 83.
+ بقیه ش ادامه ی مطلب...