اینجا قراره بنویسم
اینجا قراره بنویسم
امشب بلاخره اینجا نوشتم...
تقویم تاریخ 95/1/28 رو نشون می داد. ساعت نزدیکای یک شب. خوابم نمی برد. نمی دونم چرا. بیچاره غزلک وقتی دید امشب من تا دیر وقت بیدارم و همچنان قصد ندارم بخوابم پرواز کرد رفت روی درخت عروسکی سرشو گذاشت روی بالش (نه اون بالش این بالش) لای پراش و زیر نور لامپ خوابید. من داشتم به یه چیزی فکر می کردم. خیلی خوابم میومد چشمام باز نمی شد اما با این وجود خوابم نمی برد.
کاش می شد این چشما رو تا آخر باز نگه دارم و بتونم امشب این رو بنویسم اما اونقد خوابم میاد و چشمام خسته س که به محض اینکه حتی با پلک زدن چشمام بره رو هم از خواب بیهوش میشم. نمی دونم چه اصراریه که بمونم و بنویسم. و نمی دونم اون حس رو و این حس رو که البته در هر زمان و مکان یکسانه چطوری بنویسم و آیا اصلا میشه نوشتش یا نه. امشب 95/2/16 ساعت 11:37 یه چیزی روحمو قلقلک میده دقیقا مثل اون شب. علنی می گم شاید تجربه شما هم باشه و شاید هم نباشه. شاید راحت ازش رد بشین ولی برای من این پست برای دفعات متعددی که برمی گردم و مطالبم رو می خونم و مرور می کنم خیلی مهمه. حس بی حوصلگی شدید بعد از رخ دادن یک حادثه ی کم اهمیت.
اگه حوصله ندارین خب مجبور نیستین بخونین.
من میرم ادامه ی مطلب برا خودم می نویسم...
+ این پست دیگه آپدیت نمی شه. (دلتون شاد، لبتون خندون)