یه اتفاق جالب
یه اتفاق جالب
امروز ظهر نشسته بودم پای لپ تاپ و با یه فاز کسالت آور داشتم داده های چندتا مقاله رو مقایسه می کردم یهو دیدم یه چیزی پرواز کرد اومد تو اتاقم. یه لحظه حس کردم غزلکه. ته دلم یه شادی عجیب غریبی به وجود اومد. پایین صدای گلایه ی امیرحسین میومد. بابام ازش پرسید چته. حسین هم با صدای وحشت زده ای گفت: بلبل آبجی بود. یه لحظه چشمامو بستم. همه چی رو یه مرور کردم. چند روز پیش داداشم گفته بود که غزلک مرده. و امروز صبح هم خاله م "زن عموم" کامل قضیه رو برام تشریح کرد و گفت که بلبلت مرده. خلاصه چشمامو باز کردم دیدم یه بچه گنجشکه. نمی دونم چطور اومده بود تو خونه. خلاصه فرستادمش پایین و بقیه از خونه بیرونش کردن.
اما لحظه ای که پرکشید اومد داخل یه لحظه حس کردم چقد خدا منو دوست داره که غزلک رو بهم برگردونده و یا یه بلبل دیگه بجاش برام فرستاده! خیلی دوست داشتم بجای گنجشک بلبل بود. مث اینکه زیادی غزلی رو دوست داشتم.
حیف غزلکم