ژست
ژست
بالاخره بعد از مدتها دو قطره اشک سوزناک ریختم... نشسته بودم عوض درس خوندن فال حافظ میگرفتم... نه از روی کتاب و واقعی... از این فالهای اینترنتی...
طفلکی حافظ هم فهمیده بود ناراحتم هزاربار کلیک کردم و عین هزاربار میگفت«تو منتظر کسی هستی و مطمئن باش به زودی زود میاد»... اما ذهن منفی بافم میزد توی دهنه امید و امیدواریی و باز کلیک میکردم...
یه چندتا آهنگ سوزناکه زاقارت هم پیدا کردم که هی پلی میکنم... دوباره به نوشتن وابسته شدم... چون نمیخوام با کسی حرف بزنم عصریی دوستم گیر داده بود چرا حالت خرابه؟؟ بیا سوال حل کنیم باهم و غیره... یه مُو مونده بود که سفره دلم رو براش باز کنم!!! خدا رو شکر که هیچی نگفتم...
انتر خودشیفته هم یه عکس جدید گذاشته برا خودش... اینقدر که کلافه ام دارم اونو هم چک میکنم... اصلا نمیدونم چیکار به اون دارم آخه؟!
اینقدر که خسته ام چشام داره درمیاد ولی مقاومت میکنم و نشستم به شب زنده داریی و چک کردن این و اون... فکر کن اینقدر ناراحت بودم یه لحظه گفتم برم H رو هم چک کنم که چطور من اونو که میپرستیدم فراموش کردم و به عکساش توی اینستا میخندم. چک کردم که آیا امشب هم بش میخندم؟! یا اینکه امشب کلا داغونم؟!
خدا نکشتش یه عکس با یه پیرهن گل منگی و یه اخم غلیظ گذاشته بود با این کپشن«اگر خیلی تو جذابی من ده ها برابر تو مغرورم»... اینقدر بامزه شده بود خدااااااااا بود خداااااااااا
آخ دلشوو سوزوندن طفلکی... راستش دیگه اینقدر برام بی اهمیته که دلمم خنک نشد که دُمشو چیدن... فقط خندم گرفته بود از ژست بچه
+خدایا این وبلاگ نوشتن فرت و فرت از تاثیرات نماز نخوندن!!! هیچکی رو ندارم باهاش حرف بزنم میام اینجا... البته فعلا که مرخصی هستم اما دلم لک زده از صمیم قلب برات غر بزنم خدا جون (شعوره شکرکردن و عشق ورزیدن ندارم همش غر). یعنی این یه هفته نمیتونیم باهم هیچ حرف بزنیم؟! من که قاط میزنم این شکلی.