سخن 243
سخن 243
چه جسورانه قدم میزنم در انتهای اسفند
هرچند لحظه لحظه های عمر حجمی از تهی بودن را لمس میکند
گرفتارم تو بهت انتظاری که سالهاست به پایان آمده
و باز مصرع اول غزلم چه سوزناک می نوازد
و خط دل هنوز مرا می خواند با قصیده هایش
و هیچ و عبث هست تمام سایه های خیالیم
و من باز از این دایره خیال میگذرم با قسمتی که دیده نمی شوم
و موج میزنم در لحظه های سنگین نفس های اسفند
تا دوباره نخوانی مرا ،و از مقابل پنجره های فریادم با سکوت خداحافظی کنی
و مانند سنگی در بی حوصله گی از سردی سایه
غلت میخورم تا خود را به چشمه ای از بهار نو برسانم
تا بهانه ای از ماندن ها باشد
و لحظه لحظه ای از چکیدن های غزل های بی پایان در ضمیرم
و رقصی به پا کنم از حرف هایم بر روی صفحه
تا زبان خسته از گفتار چنگ زند بر روی سه نقطه های خاطراتم
تا دریایی از تصور عاشقی به زیبایی آغوشی گرم
بتابد بر سر این زندگی...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |