سخن 245
سخن 245
و من غزل هایی ناتمام از همه مصرع هایی هستم
که حس سرودنش را در تاریخی از گذشته ها گم کرده ام
هنوز عطری از بهار در سایه های خشک و خالی از احساس مانده
که جسم را دیدبانی خسته برای عمری سرپا نگه داشته
چراغی بر عمر آویزانم که بی فروغ بر باور عمر میتابد
و غزل های بی کلامی که چیده میشود ردیف به ردیف
از زبان بی تلکف...
طاقت نصرت زده دیگر هیچ تمنایی از سایه های خیالی ندارد
و دیگر هیچ واژه هایی بی پنهان در سایه ی سه نقطه هایم پنهان نیست
سینه ام پر از واژه های خیالی آخر قصه هاست
شاید دلتنگ تر از تنگ ،گهگاهی باشد این خیال
اما تبسم تنها اسارتی هست دوست دارم جاویدان باشد از سایه های خیالی
ستاره اقبالی خواهد درخشید و لکنت سنگین باز در دهان جاری خواهد شد
و تکرار این قصه هاگذشته چه بی معنی
و شاید خیری در این غزلیات دیگر نباشد و دست بر داریم از قافیه ها
هر چند بدوزند این پرو بال سرودن هایم را بر قافیه