سخن 239
سخن 239
تو این شب های غریب و لحظه های تنگ
پر شده ام از درد ها...
که به آرامی ،در حسرت را به رویم باز می کند
و با نیم نگاهش مهمان این شب غریبم می کند
و هوا را مه گرفته و ماه این شب پنهان از من
و فریادهایم در سکوت این شب گوشی نمی یابد
دست هایم سردتر از هر زمانی برای نواختن دردهایم
گویی حسرت تمام سازهای بهارم ،در سرمای زمستان یخ خواهند بست
و هیچ نوایم به بهاری نو نخواهد رسید
و تمام نواهایم در بغض فرو خواهد رفت
و چشم هایم بسته خواهد شد ، آخر این شب
وقتی دیگر امیدی به دیدن باغچه گل نیست.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |