سخن 238
سخن 238
هرچند پیری نشسته برچهره طبیعت
و ما همچنان دلخوشیم به آفتابی
که مهیا می کند اسباب خوشی های لحظه ای را
برای گذر زمان یا فرار از یکنواختی های روزگار
هر روز دیگر از طلوعی نو خبری نیست انگار
و مشق تکراری تمرین می دهد این معلم روزگار
و شبا هنگام چه عادت بدی شده دور بودن از واقعیت ها
و غرق شدن در بیهودگی های مجازیات
دیگر خبری از هیچ کس نیس در واقعیات زندگی
و همه انگار کوچ کرده اند از با هم بودن ها
و فاصله این وسط ها هر چه بیشتر می شود فراموشی راحت شده
گاهی ماهها صبر می گردی برای زیارت آشنایی
انگار دیگر نه ماهی مونده و نه سالی...
دیگر حوصله ها هم بی قرار تر شده
قبلا ها با چه شوقی انگشت می کردیم در سوراخ شماره های تلفنی
و می چرخاندیم یکی پس از دیگری
برای شنیدن برای لذت بردن از یک احوال پرسی ساده
و زنگ تلفن ها همیشه غریبانه بود
و با شنیدنش با هزاران امید و آرزو خیر بر می داشتی تا بگویی سلام
ولی حالا سایلنت و خاموشی تنها لذت بخش ترین قسمت زندگی شده
و خارج کردن از دسترس ، مد شده تازه گی ها
نمیدانم ،اما این مسیری که در پیش داریم و می رویم درست نیست
و هر از گاهی فکر میکنم کسی تابلو مسیر ما رو بر عکس کرده
و در فکر برگشتم اگر توانی باقی باشه...