سخن 236
سخن 236
آفتاب آشتی کرد با سرزمین ما
و تو نیز مهمان تپه هایی پر از سبزی
تنهایی و سکوتی پر از همه داشته ها تو سینه
خود را می سپاری به خیالت تا هم قدم شود با تمام حرف هایی که تو دل جاری می کنی
از بالای تپه خیالت را سرازیر می کنی به امید اینکه در دشتی از سبزه ها بایستد
اما غافل از اینکه وقتی می رسی به پایین ، می فهمی
که چقد زود خیالت پر گشوده به بالای تپه ای دیگر
تو زمزمه می کنی تمام احساس را برای کسی که گاهی معنایی از این شعر هاست
تو سایه ها یی از خیال ...
اما خیالت هنوز جای دنجی نیافته
مجبوری به دنبالش باشی شاید درد شعرهایت را تسلی بخشد
خورشید دارد کوچ میکند از تپه ها
و هم قدم شدن با خیال هنوز تو را از درک این موضوع دور کرده
گاهی می رسی به خیال و با او به نزاعی، با تمام خاطرات دیرین
و گاهی اسیر سبزه هایی که به نوای خورشید سر بلند کرده اند به احترام
بعد این چند روز بارانی...
و ساعتی می شود که قدم می زنی در خیال
و روح را سبز می پوشانی به احترام این طبیعت
وقتی خبر از رفتن باشد با این قدم ها
خیال چه بی پروا طلب ماندن ها میکند
به پای تمام مهربانی های تپه های سبز
به بخشیدن تحفه ای سفید(قارچ) از دل خود
اما نمیشود با خیال هم قدم شد
در فراسوی زمان ...
و قدم ها میرود مثل همیشه ، در سکوت و اندوه خویش
و خیال ماندگار تمام تپه ها و دره های سبز
که روزی آرزوی چیدن گلهایش را طلب داشت