سخن 237
سخن 237
چه قدر صمیمی شده با زمستان
و هوا این روزها گویا نا خوش احوال هست مثل شاگردای مدرسه
زمستان پیامش را قبل از اینکه برسد برایمان فرستاده
و ما در استقبال یلدای اقبال خویشیم
نمیدانم شاید سفری در پیش باشد
سفری که شاید همیشگی باشد
اما دل کندن از هوای زمستانی نیز سخت هست برایم
چه برسد به رفاقت ها و محبت هایی که از مدرسه تا خانه برایم فرستاده می شود
هوای حالم مثل این روزهاست معلوم نیس قراره برفی باشد یا بارانی
و یا اینکه مه با سوزو گدازی
وقتی می اندیشم به رفتن ها...
چه بسیارند چیزهایی که بهش وابسته شده ام
و من کجا می توانم این همه مهربانی و زیبایی ها را یکجا جمع کنم
دلم غصه دار می شود برای خودم...
گاهی ورق زدن خویش به جلو چقد سخت می شود
و اینکه احساس کنی روزها میگذرد
و تو هیچ از آینده نمیدانی، انگار در اتاقی تاریک غرق تماشای دنیایی
این روزها دستانت کجاست تا رو به خدا بگیری و برایم دعا کنی..مادرم