سخن 240
سخن 240
سفیدی افکارم زیر ماه میدرخشد
تا به یادم بیاورد این روزها زمستان هست نشته بر در خانه
و لحاف سفیدش را پهن کرده در کوچه و بازار
برای نوعروس بهاری...
و من در تلاشم تا افکارم را غلت دهم از روی سفیدی ها این برف زمستانی
تا برسم اندرون حال خویشم
نمی شود که نمی شود!!
دائم سر می خورد می افتد بر پشت بام لحظه هایم
و من هی پارو میزنم تا مسیری برای عبور خودم پیدا کنم
به ناچار دست های یخ زده ام را با اه نفس هایم باز میکنم
تا بنویسم روی تمام سفیدی های بام آرزوهایم
که این زمستان آمده هم باز به دنبالت به راهه
و من هنوز کنج این دلتنگی هایم
چاره ای ندارم جز اینکه تو را مرورکنم در ذهنم
و از هز گاهی بغض هایم را فرو بلعم
و همسایه از دور می درخشد زیر آفتابی که من هم زیرش هستم
و به احترامم دهان بسته...
و من چشم
میشنوم مهربانی هایش را با مرغ هایش
و کاسه به دست زیر آفتاب، هز از گاهی چند دانه می پاشد از سر مهربانی
و من خسته از پارو و برف...
هر از گاهی با تکیه بر پارو محو افق هایم بر بلندی بام
و اینکه آفتاب می بینم چگونه قطره ها را به جنبش وا داشته
می بینم دورترین نگاه را که غرق سفیدی هاست
و باید برگردم با پارویم به واقعیت های زندگی ام
و اینکه 50 سانت برف رو از پشت بام تمیز کنم