۱۱
۱۱
ساعت هفت نوبت دارم توی موسسه. کمی زودتر میروم. وارد موسسه که میشوم بعد از خوش و بش با منشی خوش اخلاق دکتر میروم سمت صندلیها. از دور صندلی کنار آن فسقلی شیرین را انتخاب میکنم. مودب نشسته کنار مادرش. دلم ضعف میرود برای دست و پای کوچکش. تا مینشینم شیطنت را شروع میکنم ولی لبش به حرف باز نمیشود. اسمش را هم نمیدانم. حتی جوجههای توی دستم هم برای حرف زدن وسوسهاش نمیکنند. با مادرش که هم صحبت میشوم میگوید سر فسقلی هم برای درمان مراجعه میکرده. که ان شاء الله هردویمان دوقلو حامله شویم و تمام. به دعایش میخندم و نمیگویم چه جالب.
نوبتش درست قبل از من است. از این تصادف لبخند روی لبم مینشیند. وارد اتاق دکتر که میشوم هنوز دارد درباره چند و چون اگر عقب انداختم چه کنم؟ و اگر عقب انداختم چه؟ سوال میکرد.
دکتر گفت: اگه عقب انداختی آزمای ش بده.
توی دلم ولوله میشود. انگار صدای ساز و دهل میآید. آتش بازی هم دارند. نور افشانی. میخندم و میگویم: ان شاء الله پریود نشی.
میخندد و ان شاء اللهی می گوید و من براش دعا میکنم. که بار بعد وقتی میآیم توی اتاق صدای قلب جگر گوشهاش از توی گوشی بیاید و به شیطنت وروجکش بخندیم.
گاهی بعضیها مهرشان توی دلشطوری جا میشود انگار هزار سال محبتشان نصیبت شده. مادر فسقلی از همانها بود.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |