۶
۶
دوست داشتن را گره زده بودند به موهایش، مگر می شد نگاه آن چشمهای معصوم کرد و از خود بی خود نشد.
وقتی می خندید گونه هایش مثل توپ می شد، بالا میرفت و چشمهایش را تنگ می کرد. دندانهای یکی درمیانش دلم را برده بود. خیره تماشایش می کردم، نگاهش که به من افتاد لبخندی زدم به دم خرگوشیهایش. خیره شد بعد رویش را برگرداند. از گوشه چشم نگاهم می کرد. خودم را به ندیدن زدم. برگشت و خیره نگاهم کرد. دانه دانه اجزای صورتم را وارسی می کرد. با نگاهی ناگهانی و لبخند برگشتم طرفش. بلند خندید و دستهای کوچکش را جلوی دهانش گرفت و ابروهایش را بالا داد. سرش را توی آغوش مادرش قایم کرد. از پنجره بیرون را نگاه کردم بعد از چند دقیقه دوباره شروع شد. اما اینبار دست بردار نبود. از طرفی خندههایش شوق توی دلم میپیچید. از طرفی هم دردی توی قلبم حس می کردم. من حسش را درک می کردم ولی حس مادرش را نه.
هرگز مادر نبوده ام. نمیدانم چرا روزهایی که می خواهم بروم موسسه انقدر بچه های شیرین همکلامم می شوند. گاهی که عصبی می شوم توی دلم با خدا حرف میزنم... آنقدر حرف می زنم که خسته میشوم از این مکالمه طولانی پنهان...
یکبار دیگر کنار می کشم. یکبار دیگر بهانهگیر شدهام و دوست ندارم به چیزی جز دردم فکر کنم. یکبار دیگر مغزم زورش به دل سرکشم نمیرسد. لج کرده است. اما انگار دلم نیست. چیزی دیگری است که من با دلم اشتباه گرفتهام.
خدای من، یک امروز فقط هوایم را داشته باش، فقط با من مهربان باش. امتحان و آزمون و تست هفتگی را بگذار برای فردا و پس فردا.. امروز غمگین تر از آنم که چیزی را درک کنم. امروز غمهایم را سرکشیده ام. امروز عاشقانه هایم کم است.
تو میان من و قلب من نشسته ای... حال امروز من برای تو مخفی نیست، غمبار، پر از اشک، درمانی ندارد این اشک ها مگر ریختن... جایی جز آغوش خودت سراغ داری؟
وقتی می خندید گونه هایش مثل توپ می شد، بالا میرفت و چشمهایش را تنگ می کرد. دندانهای یکی درمیانش دلم را برده بود. خیره تماشایش می کردم، نگاهش که به من افتاد لبخندی زدم به دم خرگوشیهایش. خیره شد بعد رویش را برگرداند. از گوشه چشم نگاهم می کرد. خودم را به ندیدن زدم. برگشت و خیره نگاهم کرد. دانه دانه اجزای صورتم را وارسی می کرد. با نگاهی ناگهانی و لبخند برگشتم طرفش. بلند خندید و دستهای کوچکش را جلوی دهانش گرفت و ابروهایش را بالا داد. سرش را توی آغوش مادرش قایم کرد. از پنجره بیرون را نگاه کردم بعد از چند دقیقه دوباره شروع شد. اما اینبار دست بردار نبود. از طرفی خندههایش شوق توی دلم میپیچید. از طرفی هم دردی توی قلبم حس می کردم. من حسش را درک می کردم ولی حس مادرش را نه.
هرگز مادر نبوده ام. نمیدانم چرا روزهایی که می خواهم بروم موسسه انقدر بچه های شیرین همکلامم می شوند. گاهی که عصبی می شوم توی دلم با خدا حرف میزنم... آنقدر حرف می زنم که خسته میشوم از این مکالمه طولانی پنهان...
یکبار دیگر کنار می کشم. یکبار دیگر بهانهگیر شدهام و دوست ندارم به چیزی جز دردم فکر کنم. یکبار دیگر مغزم زورش به دل سرکشم نمیرسد. لج کرده است. اما انگار دلم نیست. چیزی دیگری است که من با دلم اشتباه گرفتهام.
خدای من، یک امروز فقط هوایم را داشته باش، فقط با من مهربان باش. امتحان و آزمون و تست هفتگی را بگذار برای فردا و پس فردا.. امروز غمگین تر از آنم که چیزی را درک کنم. امروز غمهایم را سرکشیده ام. امروز عاشقانه هایم کم است.
تو میان من و قلب من نشسته ای... حال امروز من برای تو مخفی نیست، غمبار، پر از اشک، درمانی ندارد این اشک ها مگر ریختن... جایی جز آغوش خودت سراغ داری؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پینوشت: گاهی قلب و مغز و هرچه برای فکر کردن و راه یافتن خدا به من داده است را کنار هم میگذارم زورش به حس بدی که دارم نمیرسد... صدای زمزمه وار درونم آنقدر بالاست که تنها چیزی که آرامم میکند خود خداست... باید پادرمیانی کند...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |