۸
۸
یک روز، همان وقت که دیگر حسرت داشتنت روی دلم نیست، برایت قصه این روزها را میگویم...
نمیگویم چقدر اذیت شدیم... از غمها نمیگویم..
فقط میگویم تمام لحظهها آرزوی داشتنت را لحظه لحظه زندگیم داشتم. میگویم گاهی چشمهایم را میبینم و خندهها و گریهها و نگاه و بویت را دیدم، حس کردم، سرکشیدم... میگویم چقدر نقشه داشتم برای داشتنت... میگویم گاهی چقدر دلم هوایت را میکرد. چقدر دلتنگت بودم. میگویم چقدر دوستت دارم. چقدر مادر بودن خوب است. مادر تو بودن خوب است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روز اول سیکل است. دوباره هوه چیز شروع شد. استادهام اولش، گیر کردهام توی این مرحله..
خدایا...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |