۹
۹
به سختی بلند میشود و میگوید:« اوو... حالا کو بچههات مادرجون، محاله اون روزارو ببینم...»
بغض میکنم:« چرا نبینی، خدا نکند..» و ته دلم میدانم که حرفش درست است...
از آن طرف عزیزی میگوید:« چرا نمیروید کلینیک ناباروری... این همه بچه کاشتنی... شما هم یکی از آنها»
و من یاد محیا میافتم:« من که اندازه محیا دل و جرأت ندارم»
میگوید:« ها؟»
میگویم:« فکر میکنی آسان است؟ آنقدر بالا و پایین دارد که خدا میداند»
میگوید:« نه اصلا هم اینجوری نیست»
از در خانه که بیرون میآیم با خود فکر میکنم چرا ما مردمی هستیم که بیاطلاع از چیزی حرف میزنیم؟ چرا درد بقیه انقدر به نظرمان کوچک است؟ فکر میکنم محیا و زنان شبیهش چقدر شجاعند ولی من چقدر خودخواه و ترسو. میترسم، از نگاهی که پشت سرم باشد، از دردی که قرار است بکشم، از هورمونهایی که با تمام سرعت وارد بدنم میکنم و هربار پس میکشم...
زار اولی که خط دوم کمرنگ را خواندم بعد از اشک و گریه، وا دادم. به خودم قول دادم که از خیر این همه مرحله سخت بگذرم. با مهربان هم حرف زدم. گفتم من توان این برنامهها را ندارم. گفتم من مثل محیا نیستم. اگر بعد از این همه برو بیا یکی از به قول محیا فرشتههای برفیمان نشست توی وجودم و رشد نکرد، یا اگر وسط راه من و بابایش را تنها گذاشت از ایمان فقط پوستینش میماند. گفتم این گوی و این میدان، راضیم به رضای خودش، من در توانم نیست، اگر بچه میخواهد برود دنبال زنی که بتواند برایش بچه بیاورد. من مانعی ندارم. گفتم خودم برایت میروم خواستگاری تو قبول کن. بقیه اش با من. مهربان نگران نگاهم کرد:« من اگر هم بچه بخواهم از تو میخواهم. با زندگی هم مشکلی ندارم. هرگز هم نگفته ام بچه... تو خودت بچه میخواهی... »
قهر کرد با من. گفت که حرفهای بدی زده ام. گفت که ناراحتش کرده ام. غرق فکر بودم. یکهو مهربان گفت: « دختر خانوم حواست کجاست ؟»
لبخند زدم:« هزار جا و یک جا.»
خندید. خندیدم:« میدانی که اطلاعات مغز من پرونده بندی است... یکی از فایلهارا که باز می کنمادامه دارد تمام پرونده های مشابه را روی زمین میگذارد.»
میگوید: « قربان مغزت بروم.»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پینوشت: بیاید قول بدهیم تا وقتی که موضع را که کامل بررسی نکرده ایم در آن کنجکاوی نکنیم... نظر ندهیم...