۴
۴
آنقدر احتمال وجود دارد که توی ذهنمان نمیگنجد.
در هر صورت وقتی اواسط سیکل میشود دعاهایمان جدیتر میشود. چشمهایمان دوباره برق خاصی به خود میگیرد. مهربان نمیداند حال من چگونه میشود. نمیداند گاهی که شادم گاهی بیتاب و گاهی غمناک دلیلش چیست!
من هم حرفی نمیزنم. مرتب به خودم میگویم « هدی حواست به خودت باشد، نگرانیات نشود که مهربان را نگران کند. هدی استرس خوب نیست. رها کن این عادت ناخوشایند را»
ولی کار سختتر میشود وقتی از نیمه سیکل فاصله میگیری و به پایان سیکل نزدیک میشوی. شمارش معکوس شروع میشود. گاهی آنقدر استرس دارم که با وسایل خانه هم دعوا میکنم. شاید آنها مرا بیشتر بفهمند. اشکهایم را بیشتر دیدهاند. دعاهایم را بیشتر شنیدهاند.
تمام سعیام را میکنم اشکهایم را جلوی مهربان و بقیه کنترل کنم. آخرین بار که جلوی کسی گریه کردم یک سال و نیم پیش بود. روی تخت معاینه دراز کشیده بود و استرس توی جانم رخنه کرده بود. آنقدر که دوباره حس کرختی داشتم. دکتر جان آمد بالای سرم و معاینهام کرد. درد پیچید توی جانم. مهربان آن روزها مسافرت بود و من باز به اصرار مادرم راهی دکتر شده بودم. همین که نمونه برداری انجام شد حس کردم جان از تنم رفت. بدترین حس ممکن همین بود. بدترش زنی بود که آموزشی کنار دکتر جان بود. لعنتی حتی از تست گرفتن هم نگذشته بود. آنقدر حالم بد شد که دکتر جان فهمید. گفت: خیلی درد داری؟
زدم زیر گریه. کنترل کردن خودم توی آن اوضاع سخت بود. هربار مجبورم تمام پیشینهام را شرح بدهم. هربار این معاینه لعنتی روانم را بهم میریزد. بدترش این بود که شش ماهی درمان را رها کرده بودم. خسته بودم. حرفهای اطرافیان ،بارداری بقیه جانم را تحلیل داده بود. هر کاری میکردم نگاههای مهربان و عاشق بچه بودنش را فراموش نمیکردم. ناتوان بودم برای اجابت خواستهاش. حالا درد و غم و دوری آنقدر دلنازکم کرده بود که هقهق گریهام مطب را پر کرده بود. دکتر جان و کارآموزش آرامم میکردند. ولی من بیتابی امانم را بریده بود.
بعدترش دیگر گریه نکردم. استرس جانم را میخورد. اشک میدوید توی چشمهایم، من هم یک چیز پیدا میکردم برای خندیدن. هرچند بیمزه، دست دوم یا دور از ادب، بلند میخندیدم. بحث را عوض میکردم. قرار گذاشتم با خدای خودم: فقط جلوی او ضعف و ناتوانیام را بیاد بیاورم. جلوی او ضعیف شوم و گریه کنم.
حالا حالم بهتر است. کمی پوستم کلفتتر شده. وقتی بیتابی زنانی که اولین اقدامشان را دارند و استرس میگیرند را میبینم کلافه میشوم. یاد هشت سال گذشته میافتم و سرزنش میکنم خودم را. بقیه هم سرزنشهایشان ادامه دار است.
پینوشت: این ماه معجزه لازم داریم. مهربان مسافرت بوده و دقیقا بعد از وسط سیکل رسیده. البته با محاسبه دکتر جان.
توضیحات: دکتر جان من یک نفر نیست. توی این هشت سال چند دکتر مختلف داشتهام. دکتر جان اکنونم اشکم را ندیده قبلی دیده. به همین امیدوارم که ضعفم را ندیده.
شعار: ضعفم تنها برای خداست.