۱۴
۱۴
بی انگیزه میشوی... میان تمام روزهای زندگی روزهایی می آیند که هیچ انگیزه ای برای فردا نداری... هیچ انگیزه ای برای امروز و زندگی کردن نداری. روزهایت میگذرد پشت هم هر دقیقه هر ساعت و تو حتی نمی دانی از چه چیزی خوشحال میشوی.. از چه چیزی ناراحت. یک حس مبهم نارضایتی پشت تمام کارهایت است. یک حس نامطلوب غیر مفید بودن. بیکاره بودن. هزار هزار کار نکرده داری و حوصله انجام هیچ کدام را نداری. در عوض برخلاف تمام روزهای زندگی ات هوس کنی بروی بازار. نه یک بازار مثل بازار قیصریه که تمام نوستالژیها و خوشی ها یادت بیاید که فلان روز با فلان عزیز آمدم اینجا و یک عالمه وسیله ظریف و کوچک و نازنازی بخری یا فقط تماشا کنی جایی را که حتی دیوارش هم هنر است نه دلت بازار بخواهد و خرید مثلا ملافه که وقتی سفره را انداختی روی زمین و هوس کردی توی کاسه های گلی آبگوشت بخوری و سبزی یا کباب و ریحان و چهار زانو بنشینی، یا حتی وقتی یک مهمان کوچک داری که مثل تو به جای اینکه حواسش به چهچه جوری بخورم که نریزه روی فرش را بدهد به چه جوری بخورم که لذت ببرم باشد فرشت که سالی یکبار به ضرب خانه تکانی قبل عید میدهی اش قالی شویی پر لک نشود. یا مثلا بروی خرید لوازم آشپزخانه ای که این روزها دوست نداری بروی داخلش و مرتبش کنی و برق بیوفتد. بروی چندتا وسیله ضروری بخری که ضرورتش مهم نیست مهم رفتن بازار است که بروی و خرید کنی...وقتی هرماه امیدمان به ماه دیگر موکول میشود یک درجه به بیانگیزگی ام افزوده میشود. یک ماه دیگر را شروع می کنم با سیکلی تازه. که وقتی میروم پیش خانم دکتر میپرسد: اوضاعت چطور است و تو باید تمام اعضا و جوارح را آنالیز کنی که اینطور و اینطور و دوباره خودت را بسپاری به درمان این ماه که ببینی بالاخره خدا این ماه یک قرار ملاقات برای خانم تخمک و آقای اسپرم تدارک میبیند یانه؟ جناب اسپرم مقبول مادام تخمک می افتد و این وصال برای ما شیرین میشود؟ این روزها فکر میکنم اصلا بچه دوست دارم یانه؟ بعد یاد وروجکهای اطرافمان میافتم و میبینم دوست دارم ولی بعدش باز گیج میشوم که دلم میخواهد بچه دار بشوم یا نه؟
این روزها عجیب هستند با خودم بیگانهام انگار، این روزها عجیب به چیزهایی که قبلا حتی بهشان فکر نمیکردم علاقه مند شده ام. گاهی خودم هم از علایق خودم متعجب میشوم.
پینوشت: اگر قبلا گفته ام روز اول سیکل بد است هنوز هم میگویم... روز اول سیکل شاید دیگر برایم وحشتناک نباشد و ترسی از گفتنش ندارم. ولی هنوز هم بقیه رفتارهای خودشان را دارند. یک مکث کوچک و نگاهی که طعم بد ناامیدی تویش موج میزند و بعدش بستگی به صمیمتی که بینمان است حرفشان را زدن.
اما روز دوم و سوم سیکل بدتر است.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |