۱۳
۱۳
مدام نوشته ام و آخر سر صفحه را بسته ام و رفته ام سر کارم. مدام یک چیز دیگر توی مغزم وول خورده که سریع آمده ام سراغ گوشیم و تند و تند نوشته ام و بعدترش پاک کرده ام.
امروز حالم عجیب است. مدام به همه چیز فکر می کنم خیلی وقت است تنها نبوده ام و این شده است مزید بر علت. چقدر فکر توی سرم جولان می دهد. فکر تو اما نیست مدام ترس است.
یک عالمه پرونده قدیمی که انگار سالها ست باز نشده اند امروز مرور شده اند. من اما بی حوصله و تبدار نشسته ام کنج خانه و مدام با خودم کلنجار میروم که بلند شو دختر جان کارهایت مانده. اما چیزی توی وجودم نمی گذارد بلند شوم وزنه سنگینی که چسبانده ام به زمین. یک لیست بلند بالا نوشته ام که آنقدر کار دارم! ولی فایده اش چیست؟ دو تا کار ضربدر خورده نماز حمام.
شانه هایم امروز افتانند. چشمهایم بین زمین و آسمان می چرخند ولی فایده ای ندارد. بی حال و دلگیر نشسته ام. طفلک مهربان. امروز زنش آن دنده است. دنده سنگین. خدا می داند چه جوری بشود که بزنم دنده پنج و تمام خانه را در اقدامی عجیب رفت و روب کنم.
خدایا خودت این وزنه سنگین را بردار.