فک کنم اخرین بار بود که تو این خونه همه بشینیم تو راه پله های حیاط تا دیروقت یاد گذشته ها بکنیم،در حالی که بوی گل میاد..بعدش نگاهت یه گل میوفته که تو ذهن و دلت میاد که ای کاش میشد اینو هدیه بدم بهش ولی افسوس و اه از نفست میزنه بیرون باز هم فکر اینکه چرا و چی شد که اونطور شد و فکر اینکه اون به ذهنش میرسه که من تو رو دوست دارم همچی کاری انجام نمیدم که تهش به گوه خوردن بیوفتم،خیلی بد شد
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |