خودت به درک! این همه بغض و نفرت وجودتو داری تزریق میکنی به نطفه ی توی شکمت...
خودت به درک! این همه بغض و نفرت وجودتو داری تزریق میکنی به نطفه ی توی شکمت...
تو اتوبوس که بودم یه خانوم افغان با چهارتا بچه سوار شد. یکیشون نوزاد بود و بغلش کرده بود. یکی از خانوما بلند شد و جاشو داد بهش. بچه ها از گرما کلافه شده بودن و شلوغ میکردن. یه خانوم دیگه کنارمون وایساده بود که باردار بود. فکر کنم اولاش بود ولی! خانومه یه نگاهی به من کرد و یه جوری که اون زن افغانم بشنوه گفت: ماشالا چقد زاییده! خودمون جامون نیست تو این مملکت!
من داشتم به شیر خوردن نوزاده نیگا میکردم. با لبخند برگشته بودم طرفشو از حرفش لبخند رو لبم خشکیده بود. چند ثانیه نگاش کرده بودمو رومو برگردونده بودم طرف اون زن جوون با چهارتا بچه ی قد و نیم قد که داشت با آرامش نوزادشو شیر میداد.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |