این بار با دیدِ دیگه ای خوندمش و سعی کردم برداشتهای بهتری ازش بکنم و به جذابیتای نگارشی کتاب (مثل سجده ی واجبه و کلمات انگلیسیِ بسیارِ استفاده شده توی متن) و چیزای عجیب غریبی که توی همه ی کتابای امیرخانی پیدا میشن (مثل نوری که از سر ارمیا به آسمون میرفت یا حرف زدن با سهراب یا پیامک زدن با شماره ی قبر!) کمتر توجه کنم.
واقعیتش شخصیت ارمیا خیلی غیرقابل باوره! خود امیرخانی میگه ارمیا رو دوست نداره چون خیلی با خودش درگیره. اما به نظر من اصلاً نمیشه این همه تناقض و سست ارادگی توی وجود یه نفر. ارمیا هزاران بار میگه که «باید با آرمیتا حرف بزنم» و باهاش حرف نمیزنه. میبینه همه ی تضادهایی که بین خودش و آرمیتا هست رو ولی بازهم ادامه میده و حتا تا عقدم پیش میرن. من اصلا نمیفهمم چرا ارمیا از ایران رفت! حرفای حاج مهدی راجب یادولت و یاخودم هم برام قابل قبول نیست. یعنی با چیزی که من از یه فرد مذهبی میشناسم جور درنمیاد.
کتاب قشنگ و جالبیه اما نه اونقدر که توی سیزده سالگی تصور میکردم.