امروز سوار اتوبوس شدم. کارت زدم و دستگاه کارت خوانشون گفت: بییییب بییییب بییییب.
شارژ نداشت. یکم خجالت کشیدم و گفتم کاش اون هزارتومنیه روی قفسه ی کتابخونه رو صبح برداشته بودم. تو جیبم گشتم و دیدم هزارتومن دارم. یه نفس راحتی کشیدم و رفتم نشستم که موقع پیاده شدن بدمش به راننده.
یادم رفت. پیاده شدم و سرخوشانه راه افتادم طرف خونه و چند دیقه بعد تازه یادم اومد.
خب، الان هم ناراحتم از اینکه حتا نمیدونم اتوبوس خصوصی بود یا نه، هم از اینکه راننده وقتی صدای دستگاهو شنید از تو آینه نگاه کرد و منو دید. دید و حرفی نزد چون به نظرش رسید که یه دختر چادریِ مقعول با روسری لبنانی مسلماً بدون پول سوار نمیشه. اگه یادش مونده باشه و تا ایستگاه آخر صبر کرده باشه که یه دختر چادری مقعول با روسری لبنانی بیاد بهش کرایه رو بده، یعنی اینکه من گند زده م تو آبرو و اعتبار هرچی چادریه.
دومی بیشتر درد داره راستش.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |