یو کنت بیلیو چقد بهم امید داد!! یعنی خودم حس میکردم همه جمله هاش استحماریه! (استحماری یعنی خرکنی! ر.ک به بیوتنِ رضا امیرخانی که این روزا دارم دوباره میخونمش). هی َم بهم میگفتم واقعا؟ یعنی کنکورم همین جوریه؟ یعنی همینقدر راحته داروسازی آوردن؟ اونم میگفت فکر کردی مثلا کنکور میگن تو خوشگلتری تو بیا برو پزشکی؟ :| خو همینه دیگه!
یعنی اینقدر وقتی پیشش میرم خوبه که دلم میخواد بیام همه شو بنویسم :))
کلاً منو دوم شخص، مخاطب قرار میده. از خودش که ریش داره و من که چادر دارم بعیده! اما از اینکه ده سال از من بزرگتره و از اینکه متاهله و از اینکه مشاورمه بعید نیست. بعد یه جاهایی یهو یادش میاد و رسمی میشه و این خیلی خنده داره :)) مثلا این بار یادش رفته بود که جلسه ی قبل راجب ماه رمضون حرف زده بودیم و گفت راجب ماه رمضون باید بگم که شما اگه اعتقاد دارید باید فلان کارو بکنید :دی
خوبم الان :) قبلنا اینجوری نبود ولی جدیدا خیلی روحیه میده! خیلی خوبه که درک میکنه استرسمو. یادم میده آزمونو درست بررسی کنم و نقاط قوتو ببینم. یادم میده امیدوار باشم.
من بعد مهدی رفتم تو :دی یعنی مهدی 7:30 وقت داشت و من 8. به مهدی که گفته بود زیرِ پنج شی میکشمت :دی (با اینکه مهدی رشته ش با من فرق داره ولی همیشه ترس دارم از اینکه باهاش مقایسه بشم... از اینکه آقای ن. با خودش بگه چقد این دوتا باهم فرق دارن! و چقد پسره باهوش تره...)
بعد باهاش چایی خوردم :)) این جذاب ترین بخش ماجرا بود. این اتفاق اونجا معمول نیست و منم اولش تعجب کردم که اون یکی چایی مال منه؟! منم کلاً چایی خور نیستم. چه برسه به الان که فصل گرماست و چاییا رو هم توی لیوانای دسته دار بزرگ ریخته بودن! البته اینقدر حرف زدیم که چاییا یخ کرد و وقتی خانوم منشی زد به در که وقت تمامه تازه آقای ن. گفت بفرمایید چایی! طبیعی بود که نگران خرچ خرچ قند زیر دندونام و سکوت دفترش بودم؟ :)))