فکر کنم طرفای بهمن بود. اصلا درست یادم نیست. شاید تو تقویم سال 92م علامت زده باشم. نشسته بودیم رو چمنای اطرافِ یه حوض بزرگ، جایی در «ناکجاآباد». وجود حوضه و فواره ش بیشتر باعث سردی هوا شده بود. سردم بود. دستشو آورد جلو که زیپ سوییشرتمو ببنده. لرزیدن دستش و حبس شدن نفسمو حس کردم. دسته ی زیپو کشید بالا. تو چشماش نگاه کردم و لبخند زدم. هیچوقت از اعتماد کردن بهش پشیمون نشدم.
+خاطراتی که از اون پارکِ «ناکجاآباد» دارم خیلی خیلی برام دوست داشتنی َن. نگاهای خیره ی پیرمردایی که صبح زود میومدن پارک و دورهم جمع میشدن و وقتی تیپمونو میدیدن خیالشون راحت میشد و چیزی نمیگفتن. گشتنِ کیفش جلوی نگاهای اولها متعجبش و بعداً خندانش. پیدا کردنِ چیزایی که واسه من خریده بود. حسرت اون تابی که میخواستم سوار شم و چون شلوغ بود نشد. حتا گرمیِ فوق العاده ی دستاش... مگه میشه فراموش کرد آخه؟
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |