98
98
هميشه از رفتن به ميهمانى هاى زنانه ، بدم مى آمد ... ميهمانى هايى كه تا بچه تر بودم ، فقط فخر فروشى زنانى را ميديدم كه هرچه طلا و جواهر دستشان آمده ، به دست و گردنشان انداخته اند و پز سر و لباسشان را ميدادند و يا تا ميتوانستند پشت سر ديگران صفحه ميگذاشتند و از عمه ى مادربزرگ شهلا خانم زن همسايه تا پدر جد آقا كاظم ، شوهر دخترعموى مادر ، حرف ها و تهمت ها ميزدند ... !! و بعد از لمباندن غذاهاى چرب و كيلو كيلو گوشت و مرغ ، بروند و پشت سر صاحب مهمانى هم حرف مفت بزنند !
از وقتى هم بزرگتر شدم و چهره ام از بچگى درآمد ، قربان صدقه ى خاله زنك هايى را بايد تحمل ميكردم كه مانند يك قلم جنس كه از سوپر ماركت ميخرى ، تو را براى پسران بى عرضه ى مفت خورشان ، كانديد ميكنند ...! و قربان صدقه ات ميروند ! هرچقدر هم قيافه ات و وضع مالى پدرت و موقعيت اجتماعى خانواده ات بهتر باشد ، اين چاپلوسى هاى روباه مانندشان بيشتر ...!
زنانى كه انگار همه ى زندگيشان شده مهمانى رفتن و لباس پوشيدن و غيبت كردن و دخالت در زندگى اين و آن ! و گاهى هم شوخى هاى وقيح درباره روابط خصوصى زندگيشان با همسرانشان ... !
اگر گوشى ات را هم دستت بگيرى و خودت را سرگرم نشان دهى و نشان دهى كه جمع مسخره شان برايت جذابيتى ندارد ، انگ اين را ميخورى كه سرت ميجنبد و حتما ...!
حالا دو سال است كه از رفتن به اين ميهمانى ها ، معاف شده ام ...!
امروز صبح ، وقتى مادر براى رفتن به يكى ديگر از اين ميهمانى ها آماده ميشد ، جلوى آينه رفتم و خودم را نگاه كردم ... چقدر وقت است موهايم را سشوار نكشيده ام ؟ آخرين بار كه رژ لب بنفش پر رنگ دوست داشتنى ام را زدم كى بود ...؟!؟
چقدر امروز دلم اين مهمانى مزخرف را خواست ...! چقدر اين روزها من نمى دانم چه مرگم است ...!
از وقتى هم بزرگتر شدم و چهره ام از بچگى درآمد ، قربان صدقه ى خاله زنك هايى را بايد تحمل ميكردم كه مانند يك قلم جنس كه از سوپر ماركت ميخرى ، تو را براى پسران بى عرضه ى مفت خورشان ، كانديد ميكنند ...! و قربان صدقه ات ميروند ! هرچقدر هم قيافه ات و وضع مالى پدرت و موقعيت اجتماعى خانواده ات بهتر باشد ، اين چاپلوسى هاى روباه مانندشان بيشتر ...!
زنانى كه انگار همه ى زندگيشان شده مهمانى رفتن و لباس پوشيدن و غيبت كردن و دخالت در زندگى اين و آن ! و گاهى هم شوخى هاى وقيح درباره روابط خصوصى زندگيشان با همسرانشان ... !
اگر گوشى ات را هم دستت بگيرى و خودت را سرگرم نشان دهى و نشان دهى كه جمع مسخره شان برايت جذابيتى ندارد ، انگ اين را ميخورى كه سرت ميجنبد و حتما ...!
حالا دو سال است كه از رفتن به اين ميهمانى ها ، معاف شده ام ...!
امروز صبح ، وقتى مادر براى رفتن به يكى ديگر از اين ميهمانى ها آماده ميشد ، جلوى آينه رفتم و خودم را نگاه كردم ... چقدر وقت است موهايم را سشوار نكشيده ام ؟ آخرين بار كه رژ لب بنفش پر رنگ دوست داشتنى ام را زدم كى بود ...؟!؟
چقدر امروز دلم اين مهمانى مزخرف را خواست ...! چقدر اين روزها من نمى دانم چه مرگم است ...!
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |