94
94
امروز چهارشنبه بود ...! بعد از چهار روز پر مشغله ، كلاسى نداشتم و به كتابخانه آمدم
طبق روال معمول ، صبح از خودم آزمون شيمى گرفتم ، سوالات رياضى كنكور ٩٠ را تمام كردم و براى خودم چاى شاتوت درست كردم و لقمه ى خوش طعم نان و پنير گردويى كه مامان برايم درست كرده بود را با لذت تمام ، گاز زدم و جرعه جرعه چاى شاتوتى خوش عطر را مزه مزه كردم ...
دخترك ميز كنارى لبخند زد و با من هم با لبخند جوابش را دادم و دختر سومين ميز از ته كتابخانه از خودش و زندگى اش و گفت و بى آنكه گوش كنم ، لبخند زدم و گاهى سرم را تكان دادم و اورا تاييد كردم !
به نگهبان دم در مانند هر روز صبح بخير گفتم و او هم با همان لحن هميشگى اش جوابم را داد ...!
فروزنده ،مسئول كتابخانه، مثل هميشه با ژست مسخره اش ، بى دليل چپ چپ نگاهم كرد و من هم به روى مباركم نياوردم!
تست هاى زيست كنكور سال اخير را بررسى كردم و حس قهرمان بودن كردم كه پارسال با درصدم تركانده ام !!
راس ساعت ١:٣٠ سوار ماشين شدم و سوسكى ،نام مستعار ماشينم، را آتش كردم و رفتم تا ناهار را همراه مامان بخورم !
سر چهارراه هميشگى كه چراغش را چشمك زن كرده اند ، كلى درى ورى بار نيروى انتظامى بى مسئوليت كردم و گفتم امروز به ١١٠ زنگ ميزنم و اعتراض ميكنم ، اما باز هم طبق معمول ، وقتى رسيدم خانه يادم رفت ...!
ميبينى ؟ زندگى جريان دارد ...به قول استاد فيزيك ، موجيست كه راه افتاده ! دو راه دارى ! يا سوارش شوى و همراهش پيش روى و يا خلاف جهتش حركت كنى و غرق شوى ...
من سوار اين موج شده ام ... البته به گمانم اينطور باشد .
ما زنده به آنيم كه آرام نگيريم
موجيم كه آسودگى ما ، عدم ماست !
طبق روال معمول ، صبح از خودم آزمون شيمى گرفتم ، سوالات رياضى كنكور ٩٠ را تمام كردم و براى خودم چاى شاتوت درست كردم و لقمه ى خوش طعم نان و پنير گردويى كه مامان برايم درست كرده بود را با لذت تمام ، گاز زدم و جرعه جرعه چاى شاتوتى خوش عطر را مزه مزه كردم ...
دخترك ميز كنارى لبخند زد و با من هم با لبخند جوابش را دادم و دختر سومين ميز از ته كتابخانه از خودش و زندگى اش و گفت و بى آنكه گوش كنم ، لبخند زدم و گاهى سرم را تكان دادم و اورا تاييد كردم !
به نگهبان دم در مانند هر روز صبح بخير گفتم و او هم با همان لحن هميشگى اش جوابم را داد ...!
فروزنده ،مسئول كتابخانه، مثل هميشه با ژست مسخره اش ، بى دليل چپ چپ نگاهم كرد و من هم به روى مباركم نياوردم!
تست هاى زيست كنكور سال اخير را بررسى كردم و حس قهرمان بودن كردم كه پارسال با درصدم تركانده ام !!
راس ساعت ١:٣٠ سوار ماشين شدم و سوسكى ،نام مستعار ماشينم، را آتش كردم و رفتم تا ناهار را همراه مامان بخورم !
سر چهارراه هميشگى كه چراغش را چشمك زن كرده اند ، كلى درى ورى بار نيروى انتظامى بى مسئوليت كردم و گفتم امروز به ١١٠ زنگ ميزنم و اعتراض ميكنم ، اما باز هم طبق معمول ، وقتى رسيدم خانه يادم رفت ...!
ميبينى ؟ زندگى جريان دارد ...به قول استاد فيزيك ، موجيست كه راه افتاده ! دو راه دارى ! يا سوارش شوى و همراهش پيش روى و يا خلاف جهتش حركت كنى و غرق شوى ...
من سوار اين موج شده ام ... البته به گمانم اينطور باشد .
ما زنده به آنيم كه آرام نگيريم
موجيم كه آسودگى ما ، عدم ماست !
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |