104
104
ميگه : باورم نميشه اينقدر شباهت باشه ! بين دوتا آدمى كه هيچ نسبتى باهم ندارن ...! پاشو ميندازه رو پاش و ميخنده و ادامه ميده : شيطون و شلوغ بود ... عين تو ! شيكمو بود و به قول خودت ، بهتر از ديگرون ديده ميشد ... وقتى ميخنديد ، نه تنها لباش ، كه خنده توى چشماش بود ... اگر يه چيزى ناراحتش ميكرد ، عين تو ، سكوت ميكرد ... و چقدر اين رفتارش اذيتم ميكرد ...
دنياش كوچيك بود ... دلش پى ثروت كلون و تجمل نبود :) اون فقط تشنه ى محبت بود ... ترسو بود ...
هميشه ترس از دست دادن همراهش بود ... آخرم ترسش به واقعيت تبديل شد ... ! من از دستش دادم ، مقصر من بودم ... اما تاوانى بيشتر از اينكه تو سن ٥٣ سالگى تنهام ...؟
نگاش ميكنم و ميگم : براى برگردوندنش ، پا گذاشتين رو غرورتون !؟
خيره به يه جا نگاه ميكنه و زير لب ميگه : الان ٤١ سالشه ... اگر باشه و نفس بكشه ...
و منو بدجورى ميبره تو فكر ... نكنه اين قصه ، آينده ى من باشه؟!
باز چهره ى مسن شو نگاه ميكنم ، ميگم : اينكه يه آدم اونقدر شبيهشو پيدا كردين ، خوبه يا بد ...؟
ميخنده و ميگه : ديدنه كسى كپى اونى كه يه روزى عاشقش بودى ، تو سنه ٥٣ سالگى ... وقتى اون تو روزگار ١٨،١٩ سالگيش مونده باشه اما ... تلخه ! ولى ...
حالا منم و يه دنيا فكر ... به دخترى كه با توصيفات اين مرد ، شبيهم بوده ...
+پ.ن: دوران گيجى و سرگيجگيم گذشت ...
محكم بشين دلم ...
اين دورِ آخره ... :)
دنياش كوچيك بود ... دلش پى ثروت كلون و تجمل نبود :) اون فقط تشنه ى محبت بود ... ترسو بود ...
هميشه ترس از دست دادن همراهش بود ... آخرم ترسش به واقعيت تبديل شد ... ! من از دستش دادم ، مقصر من بودم ... اما تاوانى بيشتر از اينكه تو سن ٥٣ سالگى تنهام ...؟
نگاش ميكنم و ميگم : براى برگردوندنش ، پا گذاشتين رو غرورتون !؟
خيره به يه جا نگاه ميكنه و زير لب ميگه : الان ٤١ سالشه ... اگر باشه و نفس بكشه ...
و منو بدجورى ميبره تو فكر ... نكنه اين قصه ، آينده ى من باشه؟!
باز چهره ى مسن شو نگاه ميكنم ، ميگم : اينكه يه آدم اونقدر شبيهشو پيدا كردين ، خوبه يا بد ...؟
ميخنده و ميگه : ديدنه كسى كپى اونى كه يه روزى عاشقش بودى ، تو سنه ٥٣ سالگى ... وقتى اون تو روزگار ١٨،١٩ سالگيش مونده باشه اما ... تلخه ! ولى ...
حالا منم و يه دنيا فكر ... به دخترى كه با توصيفات اين مرد ، شبيهم بوده ...
+پ.ن: دوران گيجى و سرگيجگيم گذشت ...
محكم بشين دلم ...
اين دورِ آخره ... :)
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |