102
102
ساعت ٢:٥٠ دقيقه از خواب ميپرم ...
تمام تنم از عرق خيس است و موهايم به هم چسبيده ...
ضربان قلبم آنقدر تند شده كه حس ميكنم هرلحظه ميخواهد از قفسه ى سينه ام بيرون بزند ...
پتو را كنار ميزنم و از روى تخت بلند ميشوم ... همزمان با بلند شدن ، انگار توى سرم چيزى جا به جا ميشود ...
تهوع شديدى دارم ...
روى توالت دولا ميشوم ، عق ميزنم ... با همه ى وجود عق ميزنم ...
مهم نيست وسواس دارم ... سرم را روى لبه ى توالت فرنگى ميگذارم ...
پيشانى عرق كرده ام را با دست پاك ميكنم !
و ميتركد ... بغضى كه داشت خفه ام ميكرد ... ساعت دو نصفه شب ، تنها ...
با همه ى وجودم زار ميزنم ...
من حكم مجسمه ى چوبى را دارم ، كه موريانه ها از درون آن را ويران كرده اند ... و فقط لباس هاى فاخر بر تن اين مجسمه ى پوشالى پوسيده پوشانده اند ...
تمام تنم از عرق خيس است و موهايم به هم چسبيده ...
ضربان قلبم آنقدر تند شده كه حس ميكنم هرلحظه ميخواهد از قفسه ى سينه ام بيرون بزند ...
پتو را كنار ميزنم و از روى تخت بلند ميشوم ... همزمان با بلند شدن ، انگار توى سرم چيزى جا به جا ميشود ...
تهوع شديدى دارم ...
روى توالت دولا ميشوم ، عق ميزنم ... با همه ى وجود عق ميزنم ...
مهم نيست وسواس دارم ... سرم را روى لبه ى توالت فرنگى ميگذارم ...
پيشانى عرق كرده ام را با دست پاك ميكنم !
و ميتركد ... بغضى كه داشت خفه ام ميكرد ... ساعت دو نصفه شب ، تنها ...
با همه ى وجودم زار ميزنم ...
من حكم مجسمه ى چوبى را دارم ، كه موريانه ها از درون آن را ويران كرده اند ... و فقط لباس هاى فاخر بر تن اين مجسمه ى پوشالى پوسيده پوشانده اند ...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |