97
97
نشود فاش كسى آنچه ميان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست ...
گوش كن با لب خاموش سخن ميگويم ...
پاسخم گو به نگاهى كه زبان من و توست...
.
دروغه ! دروغه ميگن كسى كه دردش مياد فرياد ميزنه ... اونى كه دردش اومده و فرياد زده ، اونقدر حواسش بوده كه فرياد زده ... ميفهمى ؟!؟ نه نمى فهمى ... وقتى دردت بياد ... وقتى زياد دردت بياد ، لال ميشى ... گنگ ميشى ... فقط نگاه ميكنى ... حتى صدات درنمياد كه بگى آخ... فقط مات و مبهوت نگاه ميكنى و دهنت باز ميشه ... از ته گلوت فقط فرياد سكوت و خفگى مياد بيرون ...! وقتى زياد دردت بياد ، يه نفس عميق كه ميكشى ، يه حفره ى خلاء تو ريه هات به وجود مياد ... يه جاى خالى كه هرچى عميق تر نفس ميكشى ، حفره بزرگتر ميشه ... تا همه ى قفسه ى سينتو ميگيره ... حالا هرچى بيشتر نفس بكشى ، درد بزرگى اين حفره ، تا مغز استخونت ميپيچه ... درد كه زياد بشه ، تو ديگه صدات در نمياد ...
+صبح ساعت ٧ پاشدم و دوش گرفتم و صبحانه خوردم و نشستم تا ده درس خوندم ... با يه نفس عميق ، قفسه ى سينه و تخته ى پشتم تير كشيد ... حس ميكنم نفس عميقى كه كشيدم ، يه بخشيش توى ريم مونده و بيرون نمياد ... حالا با هر نفس ، درد تو سينم ميپيچه ... پدر بهم قرص شل كننده عضلات داده ، اما ...
قلب نا آروم مگه با گرفتگى عضلات خوب ميشه ؟!؟
امروز صبح از قم برگشت ، گفت دعات كردم ، خودتم نذر كن امسال به خواستت برسى ... پوزخند زدم و گفتم : پارسال هم كم نذر و نياز نكردم ... وقتى نگاهم كرد ، دلم خواست بغلش كنم و سرمو بذارم رو شونه هاى پهنش و همه ى غم دنيارو گريه كنم ... مثه بچگى ها كه از بيمارستان ميومد و ميپريدم بغلش ... اما حالا من بزرگ شدم و ... اونقدر بينمون فاصله نشسته ... كه فقط بغض كردم و رفتم اتاقم ... حالا منم و دنياى تنهايى هام ...
الهى و ربى ، من لى غيرك...؟!
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست ...
گوش كن با لب خاموش سخن ميگويم ...
پاسخم گو به نگاهى كه زبان من و توست...
.
دروغه ! دروغه ميگن كسى كه دردش مياد فرياد ميزنه ... اونى كه دردش اومده و فرياد زده ، اونقدر حواسش بوده كه فرياد زده ... ميفهمى ؟!؟ نه نمى فهمى ... وقتى دردت بياد ... وقتى زياد دردت بياد ، لال ميشى ... گنگ ميشى ... فقط نگاه ميكنى ... حتى صدات درنمياد كه بگى آخ... فقط مات و مبهوت نگاه ميكنى و دهنت باز ميشه ... از ته گلوت فقط فرياد سكوت و خفگى مياد بيرون ...! وقتى زياد دردت بياد ، يه نفس عميق كه ميكشى ، يه حفره ى خلاء تو ريه هات به وجود مياد ... يه جاى خالى كه هرچى عميق تر نفس ميكشى ، حفره بزرگتر ميشه ... تا همه ى قفسه ى سينتو ميگيره ... حالا هرچى بيشتر نفس بكشى ، درد بزرگى اين حفره ، تا مغز استخونت ميپيچه ... درد كه زياد بشه ، تو ديگه صدات در نمياد ...
+صبح ساعت ٧ پاشدم و دوش گرفتم و صبحانه خوردم و نشستم تا ده درس خوندم ... با يه نفس عميق ، قفسه ى سينه و تخته ى پشتم تير كشيد ... حس ميكنم نفس عميقى كه كشيدم ، يه بخشيش توى ريم مونده و بيرون نمياد ... حالا با هر نفس ، درد تو سينم ميپيچه ... پدر بهم قرص شل كننده عضلات داده ، اما ...
قلب نا آروم مگه با گرفتگى عضلات خوب ميشه ؟!؟
امروز صبح از قم برگشت ، گفت دعات كردم ، خودتم نذر كن امسال به خواستت برسى ... پوزخند زدم و گفتم : پارسال هم كم نذر و نياز نكردم ... وقتى نگاهم كرد ، دلم خواست بغلش كنم و سرمو بذارم رو شونه هاى پهنش و همه ى غم دنيارو گريه كنم ... مثه بچگى ها كه از بيمارستان ميومد و ميپريدم بغلش ... اما حالا من بزرگ شدم و ... اونقدر بينمون فاصله نشسته ... كه فقط بغض كردم و رفتم اتاقم ... حالا منم و دنياى تنهايى هام ...
الهى و ربى ، من لى غيرك...؟!
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |