جیران
جیران
جیران .... تو کلک( جافار ) را کندی !!!
.......................
بعد از ناهار اومدم محله ارمنی ها خونه دوستم .
ااستراحتکی و صرف تنقلات مخصوص و دوباره با دوستم از خونه زدیم بیرون
رفتیم سمت باغ انگور ها .و باغ اونا
و دوستم به یک یک خمره ها سر زد و یکی یکی چشید مبادا شراب ان ها تبدیل به سرکه شود .
که اگر بشود برای ان ها خسارتی عظیم هست .که ممر روزی ان ها همین خمره های شراب بود .
.....................
البته با پیروزی انقلاب مقدس اسلامی تمام ان شراب خانه ها و کارگاه های
سنتی شراب سازی ویران و خمره ها شکسته و بشگه ها وازگون
و همه از بیخ وبن خراب گشت .
سال بعد که به انجا رفتم نه از تاک نشان مانده بود و نه از تاک نشان !!!!
ان ارمنی ها هم اواره شهر ها مخصوصا تبریز شده بودند و محله ای که روزی بوی شادابی و عشق و محبت می دتد خالی از سکنه و جولانگه گرگ ها و سگ ها شده بود و به جای بلبل در ان جا جغد لانه کرده بود .
.......................
به سوی رود ارس رفتیم مرز ایزان و شوروی ان روزها .
در 200متری روستا بود .رودی که سال قبل رزیم شاهنشاهی صمد بهرنگی را در ان غرق کرد تا دیگر برای بچه ها از ماهی سیاه کوچولو
چیزی ننویسد و روش اتحاد و وحدت باهم و بردن و بریدن تور صیاد را یاد نگیرند .
و چه لذتی داشت سیگار کشیدن در کنار ان رود و با دوستی گپ زدن و حدیث صمد را گفتن .
.............................
با رود ارس خدا حافظی کردم و در بر گشت به روستا به کشیشی رسیدیم که ماهی یک بار می اومد ده .
و مراسم دعا را انجام می داد .پای اسبش به سنگی گیر کرده ود و می لنگید .
منو خوب می شناخت .همیشه تو مراسم دعاش تو کلیسا شرکت می کردم .منو خیلی دوست داشت و با لهجه نیمه ارمنی و نیمه ترکی
می گفت .
اگای (اقای )سپاهی
من بیلمیرم سن ارمنی سن یا مو سلمان .
یعنی من نمی دونم تو ارمنی هستی یا مسلمون !!!!
گفتم جناب کشیش خودم هم نمی دونم .
ولی پدری دارم که همیشه در صف اول نماز جماعت هست در سه وقت
با پول خمس داده قالی بافی منو بزرگ کرده .این جوری از کار در اومدم
پس اگه لقمه ی دیگری بود چی می شدم !!!!!
.........................
با جناب کشیش به در کلیسای کوچک ده رسیدیم
کلیسایی کوچک ولی بسیار تمیز .
مردم کم کم اومدند و روی نیمکت های چوبی نشستند .
مردان و زنان و دختران .
با لباس هایی تمیز و مرتب و معطر.
لباس های خاص زنان ا رمنی .بسیار شبیه به زنان روستای ابیانه
مو ها اکثرا بور و چند نفری شرابی رنگ و بسیار بلند و ریخته بر شانه ها و کمر و چند نفری هم با دو گیسوی بلند .
و چشم ها همه ابی زنگ و یک جفت چشم در بین ان ها از همه ابی تر مثل دریا مثل دو تیله ابی بزرگ !!!!
.........................
کشیش شروع به حواندن دعا کرد به زبان ارمنی و در حین دعا خواندن
چیزی مثل یه اتش گردان را پاندول وار حرکت می داد .
من مثل ادمای هیپنوتیزم شده نگام به اون چیز و حرکتش بود و داشت سرم گیج می رفت .
از دعا که چیزی نفهمیدم ولی در اخر کار به امین گفتن رسیدم
و چه ملایم امین می گفتند و با لطافت .
فقط من بودم که از بس تو مسجد قدمگاه بعد از تموم شدن قرائت قران داد زده بودم و بلند امین گفته بودم بلند داد می زدم نا خود اگاه .
و دو چشم ابی تر از همه با نگاهی امیخته با شماتت نگاهم می کرد و می گفت مثل ادمیزاد امین بگو !!!!!
......................
بعد از دعا بلند شدیم و مثل این جا که چایی می دن اونجا چایی ش یه خورده پر رنگ تر بود و سرد تر .
هر کدام جامی از شراب.
البته جعفر پسر کزیم نوه ماجو گوهر از این کار معاف بود .
...................................
یه دور دیگه توی همه ابادی زدم وهمه چیز را برای بار اخر می دیدم و به ذهنم می سپردم اومدم خونه ی اواک برای اخرین شام در اون روستا
.......................
چند نفر بودیم که هر شب خونه اواک جمع می شدیم و هر شب بساط عرق و ورق بود .
عرق که نه شراب قرمز ساخته خودشان .
من که از شراب معاف بودم ولی چند ساعتی بازی ورق می کردیم .
بازی حکم و ریم .
ولی اون شب اصلا حوصله بازی نداشتم .
با دوستم رفتیم سر وقت اسب ها .با اسبی که دوسال همدم من بود به هم عادت کرده بودیم خدا حافظی کردم .
و صحبت از فردا کردیم وگشتیم و کلک را کندن !!!!!
.......................
به خونه بر گشتیم بساط شام بر پا بود .پر و پیمان و عالی .
ولی اشتها نداشتم و چند لقمه ای .
توی خونه اواک سه پوستر بود که یکیش شام اخر حضرت عیسی بود با حواریون .
نا خود اگاه نگاهم به اون پوستر خورد و تداعی شام اخر خودم در خانه اواک !!!!!
......................
مهمان ها رفتند و من خوابیدم .ولی خواب کجا .
تا دم دمای صبح بیدار بودم و به فزدا فکر می کردم .
بالاخره صبح شد و وقت رفتن .
..........................
فقط یه ساک کوچک داشتم که لباس هام توش بود دست گرفتم و چند شربت سینه بزرگ و قرمز که توی اون اون خانواده گذاشته بودند و با خانواده اواک خدا حافظی و اومدم توی میدان اصلی ده .
منتظر ماشین مشدی عباد که از ده بالایی بیاد و جناب شپاهی را با خودش به شهر ببره .
مردم ده همه اونایی که بودند از زن و مرد ومسلمان و ارمنی جمع شده بودند .
...............
با همه خدا حافظی و ارزوی خوبی و خوشی برای هم .
با زن هایی هم که می شناختیم خدا حافظی .
جناب کد خدا نطق غرایی کرد از مجاهدت ها و زحمت های من در ان دوسال
و بزرگ ارمنی ها هم تشکر کرد.
و اظهار تاسف از رفتن من .
..................................
ماشین عباد رسید سوار شدم و حرکت و با دست به همه خدا حافظی
ماشین زوزه کشان از دامنه کوه چالداغ بالا رفت .
بر گشته بودم و نگاه می کردم .
مردم متفرق شده بودند .
ولی یکی بود که چشم هاش ابی تر از بقیه بود هنوز (یایلیق ) خودش را در هوا تکان می داد .
از چالداغ که سرازیر شدیم دیگر از ده نشانی پیدا نبود .
من دو چشم خیلی ابی از انجا به یادگار اوردم و دلم را برای همیشه در ان جا به یادگار گذاشتم !!!!!
............................
جیران کلک جعفر را برای همیشه کند ه بود!!!!!!
یایلیق .........به روسری های خیلی بلند و زیبا یایلیق می گفتند .