داره کلکت کنده میشه جعفر
داره کلکت کنده میشه جعفر
کلکت کنده میشه جعفر !!!!( 2 )
تاقچه ای برای رادیو
ت
....................
تو پادگان لشکر 16 زرهی قزوین تقسیم شذیم
طبق قرعه افتادم تیپ سه زرهی همدان ودوباره قرعه کشی و گردان 124
...................
با قطاز ما برد ند اندیمشک
قطاز تا اهوار نمی رفت
عراق از نورد با توپخونه اهواز را می زد .
.........................
تو ایستگاه اندیمشک با کامیون ارتشی ما بردند نزدیکای حمیدیه
توی یه دشت که یه نهر بزرگ اب از اونجا می گذشت .
و یه ردیف درخت که اسمش یادم نیست پیاده کردند
اونجا بنه گردان 124 بود .
.............................
ساعت ده شب بود که پیاده شدیم
شبی تاریک تاریک .
هر کس کیسه بار و بنه و لباسش را برداشت .
نه سنگری بود و نه جان پناهی
زمین هایی بود شخم زده با شیار هایی عمیق.
که بر اثر جنگ رها شده بود .
........................
شب قبل اصلا نخوابیده بودیم .
بچه ها از زور خستگی تو زمین ها ولو شدند و هر کس کیسه اش را گذاشت زیر سرش و توی خاک ها خوابید .تا صبح چند بار عراق با توپخونه اطراف ما را زد و زمین مثل گهواره تکون می حورد .
صدای خوزدن توپ ها به زمین و لزرش زمین مثل لالایی مادر بود برای بچه ش تو گهواره .
گهواره ما اون شب زمین های شخم زده بود .
.......................
صبح که بیدار شدیم موقعیت خودمون را تشخیص دادیم
دشتی بزرگ و وسیع با نهر هایی که از رود کرخه منشعب شده بود
دشتی صاف و بدون عوارض طبیعی .
از طرف گردان به ما گفتند که یه هفته اینجا هستید تا با گردانی که توی خط اول هستند عوض بشین و اونا بیان استراحت و شما برین خط اول .
..................
افتاب داشت بالا می اومد و می سوزوند .
بچه ها قکر سایه و جان پناه افتادن برای یک هفته موندن در اونجا .
با چند تا از بچه ها شریک شدیم و شروع کردیم کندن سنگر .
بعد از چند ساعت یه گودال تقریبا سه در سه متر به عمق یک متر کندیم
درست مثال یه اخور خیلی بزرگ .
هرکدوم یه زیلوی سربازی داشتیم انداختیم کف سنگر .
و کیسه خواب ها را کنار سنگر گذاشتیم و یه استراحتکی .
..................
افتاب اذیت می کرد
یاد تالار علی دشتبون مسعود اباد افتادم که روی تالار را با شاخه درخت ها پو شونده و سایه درست کرده بود
و ما به بهانه اب خوردن می رفتیم تالار و اون بیچاره می رفت ابادی
به خونه اش سر بزته .
ما کلم های دیزوی گوشت و لوبیابش را کش می رفتیم و یه کلم دیگه می ریختیم توی دیزو
و از زیر خرمن پای تالار خربزه هاش را بر می داشتیم می خوردیم و پوسه و تخمه اش را می ریختیم توی خرمن .
...................
بلند شدیم و از درخت های اطراف با هر زحمتی شاخه ها را بریدیم و او ردیم زیختیم روی سنگر
سایه ای درست شد و راحت شدیم .
غذا اوردند و تو سنگر غذا خوردیم و استراحت .
.........................
این سنگر را هر روز یه چیزایی بهش اضافه می کردیم
دورش زا با پتو پو شوندیم یه گوسه جای ترموس اب و یه گوشه تو بدنه سنگر طاقچه درست کردیم برای لیوان و بشقاب غذا .
جای خواب هر کسی مشخص شد من تنگ دیوار سنگر را انتخاب کردم به یک دلیل .
...................
یه رادیو یه موج جیبی داشتم که با یه گوشی استفاده می کردم .
اونجا که بودم رادیو بغداد را می گرفتم و حمیرا و مهستی و هایده غوغا می کردند .مرتب می خوندند و چه عالی .
توی دیوار سنگر یه تاقچه کوچولو مخصوص رادیو درست کرده بودم که زیر دست و پا نیفته .
رادیو تو تاقچه بود و سیم گوشی توی گوشم .
با صدای حمیرا و مهستی خوابم می برد.
..........................
یه هفته گذشت و ما به این سنگر و وضع عادت کرده بودیم که خبر دادند امشب باید به خط برویم و گردان جا به جا میشه
چیز ها را جمع کردیم و سنگر موند و شاخه هایی که ریخته بودم روی
سنگر .
ما اماده رفتن بودیم که اولین گروهان اومدند جای ما .
وبرای استراحت
چند سرباز سنگر ما را انتخاب کردند .
و چیز هاشون را گذاشتند اونجا
.......................
ما برای گرفتن اسلحه و فشنگ و کلاه اهنی رفتیم
دیگه از سنگر خبر نداشتم تا این که سوار ماشین که شدیم از جلو سنگر رد شدیم
تو فکر این بودم که الان توی تاقچه ای که من رادیو می ذاشتم و حمیرا و مهستی گوش می دادم الان چی هست !!!
شاید یه لیوان .شاید یه کتاب
شاید هم یه سرباز مسلمون و ادم تو اون سنگر هست و یه قران یا مفاتیح یا کتاب دعا اونجا گذاشته .
و این تاقچه عاقبت به خیر شده !!!!
و از دست یه ادم بی دین که نه کم دین راحت شده !!!!!
.........................
و فهمیدم که ..............
جعفر کلکت از اینجا کنده شده !!!!!!!!