کلکت کنده شد جعفر
کلکت کنده شد جعفر
کلکت کنده شد جعفر !!!!( 1 )
....................
g
خدا حافظ جیران !!!
...................
چند روز از تمام شدن خدمتم می گذشت .همه دوستان تسویه حساب کرده و به شهر و دیار خود رفته بودند .
راهنمای تعلیماتی از غیبت من دلواپس شده بود .
اومد که چرا نمیری .خدمت تمام .همه رفقات رفتن .
تو هنوز این جایی .
وسایل را به انجمن ده تحویل بده بیا اداره پایان خدمت را بگیر و برو به سلامت .
......................
تو دیگه از نظر رسمی و اداری اینجا کاری نداری .تمام
مجبور شدم همه وسایلم را جمع کنم .
روز دیگه سپاهی جدید اومد .
دفتر و دستک و وسایل دولتی و مهر ها را بهش تحویل دادم و رسید گرفتم
مدرسه را هم چنین .
.........................
دیگه کاری تو اون ده نداشتم .
از لحاظ قانونی و اداری دیگه حق نداشتم لباس نظامی بپوشم .
وسایل شخصی خودم را بر داشتم و رفتم خونه دوست ارمنی خودم .
اصرار می کردند که چند روز دیگه بمونم
ولی چاره ای نبود .
شب اونجا خوابیدم .
سپاهی دانشی که همه مردم ازش حساب می بردند و بهترین جا و مکان در مجلس از او بود .
در عروسی و عزا بالای مجلس و با این لباس و این درجه قراضه باعث افتخار اونا .
حالا شده بود شیر بی یال و دم و اشکم .
از نظز قانونی دیگه یه شخص عادی بودم .
وسپاهی جدید نماینده اعلیحضرت همایونی !!!!!
.......................
گفتم جعفر .
دیگه تموم شد دوران چل چلی تو .
کلکت را بکن و برو .
ناهار را خونه اون دوست ارمنی خوردم و گفتم که فردا حتما میرم .
بعد از ظهر سوار اسبم شدم برای اخرین بار .
اسبی بود که اون خانواده به من داده بود و در این دوسال سوار می شدم
دستی به سر و روی اسب کشیدم و برای اخرین گردش با اسب اماده شدم .
.....................
با یکی از اعضای اون خانواده حرکت کردیم به اطراف .
رفتیم به اطراف کوه ای لی .
کوهی که پر از خرس و اهو هایی به نام جیران بود .
جیران ها به صورت گله های ده بیست تایی حرکت می کردند .
می اومدند لب چشمه ای که بهش می گفتند اق بولاخ.
اب می خوردند با شنیدن صدای سم اسب های ما اهو ها فرار کردند .ودختر هایی هم که چشم هاشون مشگی و بزرگ بود بهشون می گفتند
جیران
از چشمه که پایین تر اومدیم رسیدیم به غار ی که می گفتند (اق تور پاغ)
یعنی خاک سفید .
نزدیک های عید که می شد مردم با چند تا گونی می رفتند توی اون غار .
خاکی داشت به سفیدی گچ .
می اوردند با اب مخلوط می کردند و با یه جارو می پاشیدند به دیوار
دیوار سفید می شد و قشنگ .
.................
با دوستم رفتیم کوه چالداغ .
همون محوطه ای که کولی ها اتراق می کردند
از دامنه کوه نگاهی به روستا انداختم .
دوسال بهترین سال های عمرم را اونجا گذرونده بودم
تو قسمت مسلمان نشین روستا
مدزسه پیدا بود و قبرستان بغل مدرسه .
مسجد روستا که یه گوشه اون از پارسال خراب شده بود و کسی درست نکرده بود
دو تا چشمه داشتن این قسمت که زن ها و دختر ها از دوز پیدا بودن
هم لباس می شستند و هم محل دیدار و گپ زدن اونا بود .
و هم محل زد و بدل کردن نگاه های شرمگین عاشقانه با جوان هایی که
با بهانه هایی از اونجا رد می شدند و دلشون به نگاهی خوش بود .
.......................
به سمت قسمت ارمنی نشین نگاه کردم .
از دور خانه ها ی اونا زیباتر به نظر می رسیدو تمیز تر باغ های انگور اونا پیدا بود
انگور هایی که بهترین شراب را ازش درست می کردن و می فرستادن تزکیه تا ترک های اونجا
تا در شیشه های جدید و زیبا با باندرول زیباتر به چند برابر قیمت به اروپا صادر بشه
....................
کلیسای زیبای ده پیدابود .
صلیبی از چوب بلند روی گنبد اون نصب بود .
هر شب پیز مردی ارمنی یه فانوس نفتی به اون (فنار )می گفتندبه اون صلیب اویزون می کرد .
تا اگه نیمه های شب کسی از روستا های اطراف بخواد بیاد راه را را گم نکنه
تنها چراغی بود که در همه روستا تا صبح روشن بود .
.................
هر وقت چراغ روشن روی کلیسا را می دیدم
یاد حرف ماجو گوهر افتادم که می گفت متولی هلال علی یه چراغ روشن می کرد و می زاشت تو گلدسته زیارت
تا ساربان های کویر را به سمت ابادی راهنمایی کنه .
.........................
از کوه اومدیم پایین
دوست ارمنی دعوت به شام اخر در خانه شان و رفت .اسبم را بهش دادم و مثل دیوونه ها تو کوچه ها ولو شدم
رفتم مدرسه بچه که نبودند .
از داخل کلاس به چشمه ی روبرو نگاه کردم زن ها و دختر ها مشغول بودند .با مدزسه و کلاس و در و دیوار اون خداحافظی کردم و رفتم قبزستان ده که طبق معمول بغل مدرسه بود .
بزای حاج محسن فاتحه خوندم و برای براتعلی .
جوانی که تو روز روشن گرگ ها تیکه پاره اش کردند .
مادرش سر قبرش نشسته بود .رو به من کرد و گفت .
اقای سپاهی .(نیا جنوار منیم جوانیمی پاره الدی )یعنی چرا گرگ جوان منو پاره کرد .و با مشت کوبید توی سزش .
هر روز کارش چند ساعت سر قبر براتعلی نشستن و گریه بود
همیشه از جلو کلاسم رد می شد و می رفت
..........................
ناهار خونه حاج محسن دعوت داشتم رفتم اونجا
اخرین نهار را خوردم و با همه بچه هاش و مش مطلب و زنش مش گلی و دخترش دلبر و پسر هاش حسین و محمد خدا حافظی کردم
و از عروس کوچکش زلیخا که خدا بهش بچه نداده بود و همش دنبال دعا و
جنبل و جادو بود
ولی شوهرش قوچعلی سالی شاید ده بیست روز می او مد ابادی
تو تهران گارسن یه هتل بود .و بیشتر اخلاقش به جوان های مخنث می خورد و به قول یکی از مردی نشانه ای نداشت وتا یه مرد درست و حسابی که قابلیت بچه درست کردن داشته باشه
و بیچاره زلیخا که به دعا دل خوش کرده بود .
...............................